راهِ علی

ماشین‌های لبِ مرز، تاکسیِ خط مرز-نخجوان بودند و نمی‌شد آن‌ها را ساعتی کرایه کرد و باهاشان فقط تا ایستگاهِ ۵۷ می‌شد رفت. و ۵۷ را تو انگار کن پایانه‌ی بار و مسافر و ترانزیت و حتا تره‌بار و احشامِ مرکزیِ مرکزِ جمهوریِ خودمختار نخجوان.
رفیقم اما، دوستی داشت در شهر که می‌گفت سپرده است هر وقت آمدید نخجوان، به‌م زنگ بزنید بیایم دنبال‌تان. به زنگِ دوم نکشید که تلفنش را برداشت و به ده دقیقه نکشید که عینِ جنِّ بوداده جلوی ۵۷ ظاهر شد. مردِ میان‌سالِ سیبیلویِ سیگاری‌ای که اسمش گَرگَر بود و دندان‌های نامرتبی داشت که چندتایش را طلایِ مصنوعی کاشته بود و کاپشن چرمِ پلاستیکی تنش بود و پوتین‌های زهوار در رفته در پایش لق می‌زدند… . مثلِ همه‌ی مردمانِ شرق، تا رفیقم را دید، آغوش گشود به دیده بوسی و تعارفاتِ پی‌درپیِ آن و قوطیِ سیگارِ روسی‌اش را گرفت سمت‌مان که؛ بفرما!
رفیقم، سیگاری از قوطیِ پری که سمتش گرفته بود کشید و گفت «امروز تا عصر با مائی. باید ببری‌مان جاهای دیدنیِ شهر را نشان‌مان بدهی و از روی لیستی که برایش نوشته بودم، خواند: غار اصحاب کهف. دوز داغی. جنت باغی و…»
گرگر که از پکِ عمیقی که به سیگارش ‌زد، معلوم بود دارد مسافت‌ها و میزانِ بنزینی که لاندای روسیِ قراضه‌اش خواهد سوزاند را سر هم می‌بندد که قیمتِ تمام شده‌ را با درصدی به عنوانِ حق‌العمل باهامان طی کند، چشم نازک کرد که؛ «قابیلی یوخدی گارداش!» – که یعنی قابل شما را ندارد- و پشت بندش باز تعارف زد که میهمانِ برادرتان باشید این دفعه را و ته‌ش مُغُر آمد حالا که خودتان اصرار می‌کنید؛ «۱۰۰ مانات».
به عیارِ من هم ۱۰۰ مانات، قیمتِ معقولی بود و بی‌هیچ حرف دیگری سوار شدیم تا در یک نصفِ روز، نخجوانِ دیدنی را سیاحت کنیم.
و بماند که در آن نصف روز چه‌ها از فرهنگ و رسوم و باورهای مردمِ ساده دلِ آن جمهوریِ خودمختارِ کوچکِ محصور بینِ ایران و ترکیه و ارمنستان که باید برای رفتن به قلمروی حکومتِ مرکزی‌شان (آذربایجان)، جلفا تا بیله‌سُوار را در ایران و با ماشین‌های ایرانی طی کنند، دیدم… .
دمِ غروب، وقتی داشت برمان می‌گرداند سمتِ ایران و خورشیدِ کم‌رمقِ دی داشت آخرین زورهایش را برای روشنیِ روز می‌زد، وقتی دیگر حسابی رفیق شده بودیم و حرف‌هامان گُل انداخته بود، از بینِ پول‌های خارجی‌ای که برایم مانده بود، صد مانات سوا کردم و گذاشتم روی سینه‌ی ماشینش.
گرگر که به حسابِ سرانگشتیِ من همه‌ی آن ۱۰۰ مانات را طی چند مرحله و ده لیتر ده لیتر، خرجِ بنزینِ گرانِ چهار و نیم یوروئی کرده بود، در آمد که «گارداش! بو علی یُولی‌نا آند اُولسون کی؛ مایا باش گلدیم… .» – که یعنی؛ برادر! به این راهِ علی قسم که مایه‌کاری شد و چیزی ته‌ش نماند برای خودم – و دستش را وقتِ قَسمی که خورد گرفته بود سمتِ ایران.


تهِ دلم، قبلِ این حرف‌ها بنا گذاشته بودم که چیزی اضافی‌تر از توافق‌مان به‌ش بدهم اما قَسمی که خورد برایم جالب آمد و خواستم ته و توی عبارتش را در بیاورم؛ گفتم نمی‌شود. حرف زده‌ایم باهم. توافق کرده‌ایم! باز همان قسم را تکرار کرد؛ «گارداش جانی! بو علی یُولی‌نا آند اُولسون کی؛ مایا باش گلدیم… .»
پرسیدم این «راهِ علی» که به‌ش قسم می‌خوری دیگر چه صیغه‌ایست؟ دستش را دوباره و این‌بار با تاکید ئ تعجب گرفت سمتِ ایران که یعنی راهِ به این آشکاری را نمی‌بینی مگر؟ انگار که «راهِ علی» برایش جزء مسلّمات و بدیهیات باشد و به تعجب، نگاهِ عاقل اندر سفیهی به‌م انداخت که؛ «تو با این دک و پُز، چیزِ به این عیانی را نمی‌دانی یعنی؟»
و در آمد «از تو که نماز می‌خوانی بعید است ندانی این چیزها را!» و اشاره‌اش به نماز و ظهر و عصرم بود که در دامنه‌ی کوهِ محل غار اصحاب کهف خواندم و او از تعجب داشت شاخ در می‌آورد که مگر نماز را در غیر مسجد هم می‌شود خواند؟
و گفت «این راه که داریم می‌رویم، تنها راهیست که با آن می‌شود به زیارت مزار رفت. مزارِ شاهِ نجف. و رفت مکّه. سر این است که به‌ش می‌گویند راهِ علی… راهِ مکّه.» و گفت که این‌ها را از پدرش شنیده و کیست که حالا از این راه‌ها برود… . و پرسیدم «شیعه‌ای؟» گفت «نمی‌دانم! شاید هم شیعه باشیم. ولی پدرم همیشه می‌گفت که ماها شیعه‌ایم… .»
و آن، دی ماهی بود سرد در آخرین سالِ دهه هشتادِ خورشیدی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.