جمع مستان می‌روند!

روزهای آخر مکه است و باید کم‌کم جمع کنیم که برویم و مگر می‌شود و مگر دل می‌شود کَند و مگر باورت می‌شود هم‌جواری با چشم سیاه زمین و زمزم دارد به این زودی تمام می‌شود و یارِ نادیده سیر را باز باید بگذاری و در بی‌چارگی تمام بروی و باید این چند روزِ باقی دعایت این باشد که خدایا نکند بنویسی این بنده دیگر این دور و برها پیدایش نشود!

و روزهای آخر مکه است و باید یادداشت‌های مکی را جمع و جور کنم و ترک‌ها از قدیم گفته‌اند که روی کاری که زمین بماند، برف می‌بارد!

الغرض باید بنویسم که امسال سالِ قضا و قدرهای ناگهان بود برای عوامل و زائران کاروان‌های دور و بری‌مان و در همان روزهای نخست، یک مدیر و یک خدمه تلفات دادیم. مدیر را که پایش حین بردن مریض به بیمارستان پیچ خورد و شکست را قبل از ایام تشریق و خدمه را در روز دوم بیتوته در منا که سکته‌ای خفیف کرد و خدا رحمش آمد که زود سرپا شد.

باید از آن زائر پیرسال ارومیه‌ای بنویسم که فراموشی داشت و باید سروقت داروهایش را استفاده می‌کرد و وقتی داروهایش به موقع استفاده می‌شد، حکمت و فلسفه می‌گفت و اگر داروها پس و پیش می‌شد، آلزایمرش عود می‌کرد و می‌افتاد روی دور چرت و پرت گفتن و پیاده راه افتادن در خیابان‌های شهر و ساعت دوی بعد از نصف شب، سر از جمرات و اجیاد و کُدَی درآوردن و مدیرش بی‌چاره یک چشمش مراقب ۱۵۹ زائرش بود و یک چشم و همه انرژیش مراقب این پیرِ تنها سفر آمده‌ی فراموشکار که یک شب چمدانش را می‌بست و می‌آورد می‌گذاشت قاطی چمدان حجاج کاشانی که راهی بودند و چمدان می‌رفت و از فرودگاه جده سر در می‌آورد و به مصیبت و خرج ریالات بسیار برگردانده می‌شد و یک شب سر برمی‌داشت و پیاده می‌رفت تا ناکجا و یک شب می‌رفت یقه راننده اتوبوس خطیِ حرم را جر می‌داد که بیا این پول‌ها را چنج کن که این پول‌ها یک شاهی در ایران نمی‌ارزند. و در هر کدامِ از این اتفاق‌ها، مدیر و عوامل، پائین تا بالای هیئت پزشکی‌ای که مجوز سفر داده بود به مریضی به این شدت را از دم چارواداری‌ترین لعن و نفرین‌ها می‌گذراندند. و البته حق هم داشتند بندگان خدا!

یا بنویسم از آن پیرزن و پیرمرد که از کاروان ما بودند و پسرهایش سه ماه تمام، رفتند و آمدند تا نظر هیئت پزشکی جلب شد و مجوز سفر این دو پیر صادر شد و کاش عوض آن همه لابی و سفارش، غیرت می‌کردند یکی‌شان همراه پدر و مادرشان می‌آمدند تا این دو زائر پا به سن گذاشته با گوش‌های سنگین و مریض‌های جورواجور و هذیان‌های شبانه که کفر همه‌ی هم‌اتاقی‌هایشان را درآورده بود و کسی حاضر نمی‌شد بپذیردشان و در بلوای نبود اتاق خالی در هتل ۱۴ طبقه، هر شب داستان داشتیم سر اسکان‌شان و یک شب پیرزن از تخت می‌افتاد پائین و یک شب پیرمرد راه اتاقش را گم می‌کرد.

یا آن زائر جوان و مودب و مبادی آداب‌مان که داشت برای خودش و هم‌اتاقی‌ها چائی درست می‌کرد که چای‌ساز از دستش می‌افتد و پای راستش را می‌سوزاند و الان یک هفته است جای زخمِ سوختگی تاول دارد و هیچ داروی سوختگی‌ای به‌ش کارگر نیست و بنده خدا زمین‌گیر شده… .

و تا یادم نرفته باید بنویسم از حاج محمد آشپز با ۱۳۸ کیلو وزن و بذله‌ی فراوان با لهجه‌ی غلیظ مشهدی که ترکیب آب و زغفران و دوغ را هر شب بعدِ سرو غذای ۲۵۰۰ نفر می‌داد به دم ما و شنگول‌مان می‌کرد برای وعده‌ی بعدی غذا و حرف که می‌زد پرت می‌شدی به دهه ۶۰ و ۷۰ و نوارهای مرحوم شیخ احمد کافی و صدا همان صدا و لحن همان لحن و بذله همان بذله. مردی که از ۷۳ حج می‌آید و انبار خاطراتِ غیرقابل انتشارِ اونجوری!!! بود از حج و معدن لیچار و لُغُز و بداهه‌گوئی و نه حاج محمد که همه‌ی عوامل ایرانی هتل که مشهدیِ غلیظ بودند و روزشان با تیکه و طنز و هجو و بذله گفتن شب می‌شد و چه‌ها که از آن ناگفتنی‌ها و غیرقابل انتشارها و جوک‌ها و… از جمع‌شان نصیب‌مان نشد و بروز نشدیم! و چه کنم که حیا و عفت عمومی مانع است خاطراتم را با ایشان به اشتراکِ عموم بگذارم و الان که این‌ها را می‌نویسم و نمی‌توانم بنویسم چه‌ها بین ما از کلمه و جمله و جوک رد و بدل شده، در حال خفه شدنم!

و حالا که حرف به آشپزخانه کشید بگویم از مکافاتی که داشتیم با زائران سر این‌که صندلی‌ها را از سرِ ردیف پر کنند و پیر و جوان همه عاشق صندلی‌های اولِ ردیف بودند و کلهم اجمعین‌شان دچار پا درد مزمنی که امان‌شان را بریده بود و نمی‌توانستند قدم از قدم بردارند و ایام خدمت در مکه گذشت و من ماندم و این سوال بی‌پاسخ که چگونه است فردی ۱۴ طبقه را پائین می‌آید با آسانسور و اقلا یک ربع در صفِ رسیدن آسانسور سرپا می‌تواند بماند و مسیر آسانسور تا رستوران را می‌آید و عهد وقتی رسیده به صندلیِ سرِ ردیف، درد پایش عود کرده و دو قدمِ باقی را نمی‌تواند بردارد و داستان دیگرمان در رستوران این بود که وقتی غذا به طبع حاجی‌ای نمی‌ساخت آناً دچار مرض قند و کلسترول بالا می‌شد و درخواست غذای رژیمی می‌کرد که مرغ برشته بود و دستور از پزشک داشتند همه‌شان و پیر و جوان نداشت و برکت می‌بارید در روزهائی که غذا، کباب و برگ بود که به ناگاه کلهم اجمعین زوار باذن الله شفای عاجل و کامل پیدا می‌کردند و همه ۱۵۰ غذای رژیمی باد می‌کرد روی دست‌مان و مگر قندی‌ای و کلسترولی‌ای پیدا می‌شد که تجویز پزشکش برای مصرف غذای رژیمی را بکند توی چشم ما؟

و شفای دیگر در وقتی حاصل می‌شد که اسم بازار می‌آمد بین خانم‌ها. و آن، لحظه‌ای بود که همه‌شان که از معذورین بوندن و نیابت داده بودند برای رمی جمره و پا نداشتند آن‌همه راه بروند، با شفای کاملی که بحمد الاهی شامل حالِ پا و حال‌شان شده بود، از خروس‌خوان صبح تا بوق سگ بازارهای عزیزه و الدولی را متر به متر گز می‌کردند و با نایلون‌های بزرگِ پر پارچه و لباس و اسباب‌بازی و البته پای سالم و راه‌رو برمی‌گشتند هتل و به رستوران که می‌رسیدند شفا برمی‌گشت و پا درد عود می‌کرد و الا و لابد، باید سرِ ردیف می‌نشستند و همگان باید مراعات درد پا و ناخوشی‌شان را می‌کردند و چاره‌ی غیری نبود!

و حرف به طایفه نسوان کشید و تا یادم نرفته بگویم که دو نفرشان ادعا کردند کارگر هتل حین تعویض شَراشِف (ملحفه‌ها) نفری هزار دلارشان را که لای بالش و ملحفه بوده دزدیده است و ۱۲ ساعت آزگار رفتیم نشستیم اتاق کنترل هتل به بازبینی دوربین‌ها و چیزی معلوم نشد و اصلا یکی‌شان از پشت سر خودش با دست خودش ملحفه را دوان دوان آورد و داد دست کارگر و اللهُ اعلم که ادعای گم شدن پول‌شان راست بود با توهم و قضیه وقتی فیصله یافت که دوستان حراست سازمان حج آمدند و مدیر سعودی هتل به جبران خسارتِ ادعائی، معادل مبلغی را که می‌گفتند ازشان رفته را به ایشان پرداخت و کارگر نگون‌بخت که کم مانده بود اخراج شود، آمد پیش من و داد می‌زد «من سعودی نیستم که نسبت دزدی به‌م می‌زنید و من اتیوپیائی‌ام و  مملکت من دزد ندارد» و با ریش سفیدی و کدخدامنشی به خدمت برگشت و زن‌های مدعی به پولی که مدعیش بودند رسیدند.

الغرض، الان که دارم این‌ها را می‌نویسم، گفته‌ایم کیف‌ها و ساک‌ها را بگذارید دم در اتاق‌تان و این یعنی فقط فردا را مکه‌ایم و علی‌الطلوعِ چهارشنبه، خانه خدا را به قصد زیارت حبیب خدا و اولاد معصومش باید ترک کنیم. تا باز کِی افتد سوی شماها گذار ما؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.