برگی از دفترچه ی سیمی -۷ –

شب جمعه ۲۶ مرداد- هتل
IMG_2261 copy.jpg
داخل صحن شده بودم که اذان اول شان را گفتند.
غروب مدینه بغایت کمال ،زیباست.
بیرون مسجد،بین باب جبرییل و باب نسا جاگیر شدم. صحن را بانوارهای پلاستیکی قرمز و سفیدی قطعه بندی می کنند. بعضی جاها طوری پارتیشن بندی می شود که هیچ اتصالی بین صفوف نماز ایجاد نمی شود.اینها انگار اصلا کاری با فلسفه ی اعمال و فقه استدلالی ندارند.
دقیقا کنار یکی از همین نوارکشی ها جاگیر شده بودم که پیرمردی ویلچری آمد و نوار را زد کنار و ایستاد بغل دست من.ایستاد که نه!،وایستاد! روی ویلچر که نمیشود ایستاد…


قران اتاقمان را آورده بودم و کتاب نجوای شبانه را.تا نماز شروع شود، فرصت بود که چند آیه ای بخوانم.پیرمرد، می خواست سرحرف را باز کند که متوجه شد، مشغول تلاوت قران ام. بعد نماز اما سرصحبت با پیرمرد باز شد. طول کشید تا قبول کند که ایرانی هستم.شاید بخاطر دشداشه ای بود که پوشیده بودم.یا بجهت قران عثمان طه ای که دستم بود،چند بار تاکییدا پرسید تا بالاخره مطمئن شد ایرانی ام.مشهدی بود. مال حوالی میدان نادری که امروزی اش می شود؛میدان شهدا.
شروع کرد به خاطره گوئی و انگار این چند روزه، کسی هم کلامش نبوده و نیاز محسوس اش به اختلاط، کاملا مشهود بود. هی سر و ته حرف را جمع می کردم بلکه بس کند و برود پی کارش اما پیرمرد نورانی و خوش سیمای همشهری امام رضا – علیه آلاف التحیه و الثناء – پنداری که سالهاست با هم رفیقیم و بعد سالها تازه هم را پیدا کرده ایم سر درد دلش و حرف های نگفته اش باز شده بود.
می گفت مقلد آقای خوئی بوده و بعد انقلاب، عدول کرده به امام و بعد از امام – رضوان الله علیهما – ،حالا مقلد آقای سیستانی است.
کلی ذوق کرد وقتی فهمید همشهری آقای خوئی ام. از امام به نیکی یاد می کرد، که آمد و مناسک حج را آسان تر کرد. دوبار تمتع رفته و سه نوبت عمره ی مفرده بجا آورده.که با تشرف این سری اش می شود چهارمین بار.
می گفت تو کار گل فروشی و تولید گل و این حرفهاست و مزرعه پرورش گل دارد. پارسال نوبت تشرفشان بوده که یه موتوریه بهش میزنه و چند ماهی می افته تو رختخواب و به پاهاش وزنه آویزون می کنن و لاجرم نوبت تشرفشان یک سال به عقب می افتد.الان هم یکی دوجای پاش پلاتین کار گذاشته اند.
دغدغه ی اصلی اش این بود که کشف کند بابت تشرفمان چه مبلغی پرداخته ایم و نکند که از او زن و بچه اش ،مبلغ اضافه ای ستانده باشند…
می گفت، طیاره ای که آوردتشان مدینه، از این دوطبقه ها بوده – منظورش بوئینگ۷۴۷ بود –
پیرمرد تو دل بروئی بود.
می گفت سری اول تشرفش،بقایای کوچه ی بنی هاشم را دیده و خانه امام صادق علیه السلام را.و اینکه شبستانهای سمت بقیع، جدید الاحداث اند. راست هم می گفت.روی کتیبه ای که کنار باب بلال نصب کرده اند،نوشته که :
«ملک فهد،به تاسی(!!!) از پیامبر و در سال ۱۹۹۴ طرح توسعه غربی مسجد نبوی را اجرا کرده است.»
اگر به پیرمرد بود، تا صبح برایم حرف داشت که بزند.اما وسط حرف ها یادش آمد که ای دل غافل، زن و دخترش جلوی قبرستان بقیع منتظرش هستند و باید برود.
ویلچری که رویش نشسته بود، مال حرم بود. از همانهائی که پشتش با خط بد نوشته اند:«الوقف لله»
بردمش تا دم در خروجی بقیع و ماند تا اهل و عیالش کی بیایند دنبالش.
(داخل پرانتز:الان که اینها را سرهم می کنم، تلویزیون اتاق روشن است و کانال یک ایران، نماهنگ وطن محمد نوری را پخش می کند.و هوای وطن زده به سرم.بقول شاعر؛دلم از هیچ می لرزد،دل یارست پنداری! )
بگذریم.
اینجا – در مسجد پیامبر – ، قبل از مغرب سفره هایی در قسمت غربی مسجد،همان سمتی که پیرمرد می گفت تازه بنا شده، پهن می کنند برای افطار.اطعمه و اشربه اش هم عبارتست از آب زمزم و قهوه و چای و خرما.وقت افطارشان هم،مقارن است با وقت اذان اول.قبل اذان، روزه داران می آیند و می نشینند دور سفره و همینکه اذان اول گفته شد، روزه شان را افطار می کنند. تقریبا حوالی غروب. قبل از داخل شدن در وقت مغرب!
غرض،بعد اینکه از پیرمرد مشهدی جدا شدم و برگشتم داخل مسجد تا نماز مغربم را اعاده کنم،کنارم مرد میانسالی که پاکستانی می نمود و ته مانده چای افطارش را به طرز فجیعی هورت می کشید دعوتم کرد به ته مانده ی چای مهمانش شوم!!!
راستی،امروز که میلاد امام حسین – علیه السلام – است و در ایران روز پاسدار و مطابق سنوات گذشته و در نبود پدر پاسدارِ شهیدم، سیل تبریکات روز پاسدار روانه من می شود.یکی دو تا از یاران و همراهان پدر، عصری زنگ زدند و تبریک گفتند.چندتاشان هم نمی دانستند آمده ام مدینه و وقتی بهشان گفتم، کلی ذوق کردند و التماس دعا.
امام جماعت مسجدالنبی، لابلای آیه هائی که برای سوره ی رکعت دوم نماز مغرب می خواند، رسید به آیه ی : « و اعدوا لهم ماستطعتم من قوه » .جالب بود برایم تصادف در قرائت آیه ی منقوش در آرم سپاه و روز سوم شعبان و مدینه وهابی زده!
تا نمازم را بخوانم،حرم خلوت تر شد و راه را برای ورود از باب جبرئیل ،باز کردند.داخل مسجد می شدم که برایم اس ام اس آمد و وهابی متصدی ورودی جبرئیل توپید که گوشی ات را خاموش کن!
17_8704040346_L600.jpg
همانجا دمِ درِ بیت نورانی زهرای مرضیه زانوی ادب و خاکساری می زنم و سیر می کنم به هزار و چهارصد و چند سال پیش، وقتی فطرس بال و پر سوخته را درست از همین جائی که من نشسته ام، می برند تا مولود تازه رسیده دودمان علی و فاطمه را که سلام خدا بر آنها باد، تبرک کند و قنداقه زرد خون خدا شفای بالهای سوخته اش شود.
بال پر کشیدن ما نیز سالهاست که سوخته و ما همچون فطرس تبعید شده، تبعیدی دنیای روزمرگی ها و فرصت سوزی هائیم.
و حسین فانوس هدایت و کشتی نجات ابناء بشر است از اقیانوس متلاطم ظلم و تردید و تغلب و ترس…
مقابل بیت فاطمی که می ایستم، محو تجلی زهرای مرضیه – سلام الله علیها – می شوم. انگار که نور فاطمه با صد هزار جلوه برون آمده باشد.
« مرج البحرین یلتقیان
بینهما برزخ لا یبغیان
فبای آلاء ربکما تکذبان»

اینجا،معدن الرساله است و مهبط وحی عظیم.
آیه های کتاب کریم،اینجا بر لبان مبارک محمد- که درود خدا بر او باد – می تراوید.
یا حسین…
در حرای عطش، و بر روی نیزه؛
کجای خدا در تو جاری بود
که از لبانت آیه می تراوید…؟!
سالها قبل … جائی همین نزدیکی ،فطرس بال و پر سوخت را آورده بودند ،به پابوس عطیه تازه مولود اهل بیت… خامس و خاتم آل عبا …
آنسو،در سمت شرقی مسجد، و فارغ از غوغای سرور ولادت حسین بن علی، دو پسربچه ی خردسال عرب،نشسته اند روبروی هم و برای هم قرآن می خوانند.انگار تمرین حفظ قرآن می کنند.با دشداشه و عرق گیر و مسواک.انگشتهای اشاره شان را گذاشته اند روی گوششان و سرهایشان را وقتی که دارند برای آن دیگری،می خوانند،تند و تند عقب و جلو می کنند.حیف این فطرتهای پاک که بدست آلوده ی تفکر التقاطی وهابیت ،به بیراهه خواهد رفت. که فرمود:« الناس علی دین ملوکهم!»
هتل که رسیدم،وقت سرو شام بود و یکراست رفتم رستوران هتل.شام امشب، عبارت بود از کمی برنج با مرغ و بادنجان و دوغ های نیمه غلیظ که باید با آب رقیق شان کرد و نمک به آن افزود که خوشمزه شود.
الان که اینها را می نویسم،کانال یک تلویزیون ایران،سریال کمیسر لسکو را پخش می کند و ساعت ،حوالی ده شب است.
ماتم گرفته دلم که باید کم کم به ندیدن حرم عادت کند.
امروز روز حسین بود و سرایش خون در رگهای خدا!
یا ذبیح الله
تو
اسماعیل گزیده ی زمانه ای!

پی نوشت:
امروز که سوم شعبان بود، دقیقا یک سال قمری از آن شب رویائی می گذشت.
هلال زیبای ماهی که گوشه تصویر بالای صفحه است، همان هلال سه شبه ی شعبان سال پارینه بود، آنگاه که ما بودیم و حضور خلوت انس و جمع حریفان!
آسمان بار امانت نتوانست کشید …
امانت آسمانی اهل بیت هبوط کرد تا چون خون در رگ های خدا جاری شود و خط را آغاز کند …
صلی الله علی الباکین علی الحسین …

دیدگاه‌ها

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.