جانمائی ِ پارکینگ یا؛ نبش قبر نکنید … لطفا!

عین چند نوبت قبل، جلویم را گرفت و باز مثل هر دفعه، دست گوشت آلودش را گذاشت روی قلبم و باز همان سوال تکراری اش را با نیش تا بناگوش بازش پرسید:
اون تَه مَه هاش، جا برای ما نداره؟
بعد پشت بندش شروع کرد به صغری کبری چیدن و آسمون ریسمون کردن که بابا بی خیال! عصرها بیا کتابخونه گپ بزنیم …
بعد هی گیر داد و گیر داد و گیر داد که لااقل یه حرفی، کنایه ای چیزی ازم بشنوه …
من ِِ بی چاره، حرفم کجا بود که بهش بزنم.
خواندم: گرکسی وصف او زمن پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز؟
عاشقان کشته گان معشوقند
بر نیاید ز کشته گان آواز!
و برای (…)فهم شدن ِ دوبیتی برایش، در آمدم که: بر نیاید ز ِ مُردگان آواز…
بعد انگار که نطقم باز شده باشد، گفتم: ما همون اول کار که ناشی بودیم، دلمون رو دادیم دست کسی که همون موقع گذاشت رفت و دل ما رم با خودش برد!
حالا دلم کجا بود که گوشه اش جا برا تو داشته باشه!
ما خیلی وقته که …
بی خیال …
نبش قبر نکنین … لطفا!