یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد ‘ هر کس که بدید چشم او گفت کو محتسبی که مست گیرد ‘ در بحر فتادهام چو ماهی تا یار مرا به شست گیرد ‘ در پاش فتادهام به زاری آیا بود آن که دست گیرد ‘ خرم دل آن که همچو حافظ جامی …
ساعت ده صبحِ سهشنبه هجدهم مهرماه سال نود و یک خورشیدی، همزمان با طیارهی بوئینگِ ۷۴۷ ما که چهارصد-پانصد زائرِ ایرانی را تا “مطار عبدالعزیز الدولی” رسانده بود، طیارههائی از هند و چین و آلمان و نایروبی هم در فرودگاه بینالمللی بندر جده پهلو گرفته بودند و حجاج – بقول جلال- منتظرالورود به خاک عربستان …
به پاس قدمی که رنجه فرمودید و به جلسهی نقدِ کتابم آمدید به حرمت آن یکصدوپنجاهویک کتابی که از سال ۱۳۴۸ تا یومنا هذا نوشتید و معلمِ نسل ما و نسل پدران ما بودید به افتخار همعصر بودن با دُرِّ یتیمی چون شما به اشکی که از چشمانتان ریخت وقتی این شاگردِ کوچک، تحویل درس …
“به هرحال انشاءالله که همهتان موفّق و مؤیّد باشید. امروز خوشحال شدیم شماها را ملاقات کردیم؛ همچنین آقاى مهدىقلى رضایى را، همچنین یک بار دیگر آقاى نورالدّین را. انشاءالله که همهتان موفّق باشید، مؤیّد باشید، انشاءالله همیشه سربازان ثابت قدمِ انقلاب باشید همهتان. همچنین خانم سپهرى که واقعاً زحمت کشیدند، کار ایشان، خیلى با ارزش …
به مددِ نفسِ حقِ شهید امروز در حاشیهی اختتامیهی نمایشگاهِ هفتهی دفاع مقدس در مصلای تبریز شاهدِ رونمائی از چاپِ دومِ کتابِ ” اشتباه میکنید! من زندهام ” خواهیم بود. تجدیدِ دیدار با دوستانِ تبریزی، بر کمالِ مسرتمان خواهد افزود. یا علی مددی
“فهمیدم که این تابوتها از جبهه میآیند و این جوانها که اورکتهای خاکی و سبز دارند وقتی که غیبشان میزند، توی جبهه هستند. فهمیدم که جبهه جای خیلی دوری است که با محلهمان در شمال کشور فاصلهی زیادی دارد. آنروزها فکر میکردم توی هر مملکتی جائی وجود دارد که اسمش جبهه است، مثل جنگل، مثل …
“انفجار اطلاعات! نمیدانم چرا من از این تعبیر آنچنان که باید نمیترسم و حتی چهبسا مثل کسی که دیگر صبرش تمام شده است از فکر اینکه جهان به سرنوشت محتوم این عصر نزدیکتر میشود خوشحال میشوم. نیچه خطاب به فیلسوفان میگوید: «خانههایتان را در دامنههای کوه آتشفشان بنا کنید» و من همهی کسانی را که …
“یک بار استاد به من گفتند که دلم برای شنیدن صدای آقای خامنهای تنگ آمده است و کاش میشد که تلفنی اظهار عشقی به ایشان میکردیم. استاد معمولاً با تلفن صحبت نمیکردند و حتی با آداب صحبت تلفنی هم آشنا نبودند. مثلاً «الو» نمیگفتند یا تعارفات متعارف در صحبتهای تلفنی را مراعات نمیکردند و بهشدت …
آن اتفاق که اول و آخر و وسط و قبل و بعدش شیرین بود آن اتفاق که حتی وقتی تمام شد شیرینیاش تمام نشد آن اتفاق که اتفاقیترین اتفاق عالم بود و من محتاجترین به فضلی که داشت و سرشار بود دارد انگار تکرار میشود… ابر و باد و مه و خورشید و فلک انگار …
هر بار، اول به تلفن دفترِ کارم زنگ میزند و اگر نبودم به تلفنِ همراهم. بر خلاف صبوریای که در سائر شئون زندهگیش دارد، پای بوقهای تلفن کم صبر است و کافیست گوشی دو سه بار بوق بخورد و برنداری تا تلفن را قطع کند و برود سراغِ شمارهی دیگری که از تو دارد. الغرض، …
