اِقرَ‌أ كِتابَك

مصداق جهاد فی سبیل الله

“به هرحال ان‌شاءالله که همه‌تان موفّق و مؤیّد باشید. ام‌روز خوشحال شدیم شماها را ملاقات کردیم؛ هم‌چنین آقاى مهدى‌قلى رضایى را، هم‌چنین یک بار دیگر آقاى نورالدّین را. ان‌شاءالله که همه‌تان موفّق باشید، مؤیّد باشید، ان‌شاءالله همیشه سربازان ثابت قدمِ انقلاب باشید همه‌تان. هم‌چنین خانم سپهرى که واقعاً زحمت کشیدند، کار ایشان، خیلى با ارزش …

اعلانیه

به مددِ نفسِ حقِ شهید ام‌روز در حاشیه‌ی اختتامیه‌ی نمایش‌گاهِ هفته‌ی دفاع مقدس در مصلای تبریز شاهدِ رونمائی از چاپِ دومِ کتابِ ” اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام ” خواهیم بود. تجدیدِ دیدار با دوستانِ تبریزی، بر کمالِ مسرت‌مان خواهد افزود. یا علی مددی

مثل دریا، مثل مرز…

“فهمیدم که این تابوت‌ها از جبهه می‌آیند و این جوان‌ها که اورکت‌های خاکی و سبز دارند وقتی که غیب‌شان می‌زند، توی جبهه هستند. فهمیدم که جبهه جای خیلی دوری است که با محله‌مان در شمال کشور فاصله‌ی زیادی دارد. آن‌روزها فکر می‌کردم توی هر مملکتی جائی وجود دارد که اسمش جبهه است، مثل جنگل، مثل …

ما شهروندان مطیعی برای دهکده‌ی جهانی نیستیم

“انفجار اطلاعات! نمی‌دانم چرا من از این تعبیر آن‌چنان که باید نمی‌ترسم و حتی چه‌بسا مثل کسی که دیگر صبرش تمام شده است از فکر این‌که جهان به سرنوشت محتوم این عصر نزدیک‌تر می‌شود خوشحال می‌شوم. نیچه خطاب به فیلسوفان می‌گوید: «خانه‌هایتان را در دامنه‌های کوه آتش‌فشان بنا کنید» و من همه‌ی کسانی را که …

کاش می‌شد که تلفنی اظهار عشقی به ایشان می‌کردیم!

“یک بار استاد به من گفتند که دلم برای شنیدن صدای آقای خامنه‌ای تنگ آمده است و کاش می‌شد که تلفنی اظهار عشقی به ایشان می‌کردیم. استاد معمولاً با تلفن صحبت نمی‌کردند و حتی با آداب صحبت تلفنی هم آشنا نبودند. مثلاً «الو» نمی‌گفتند یا تعارفات متعارف در صحبت‌های تلفنی را مراعات نمی‌کردند و به‌شدت …

پیش‌درآمدی بر یک فقره کرشمه‌ی خسروانی!

آن اتفاق که اول و آخر و وسط و قبل و بعدش شیرین بود آن اتفاق که حتی وقتی تمام شد شیرینی‌اش تمام نشد آن اتفاق که اتفاقی‌ترین اتفاق عالم بود و من محتاج‌ترین به فضلی که داشت و سرشار بود دارد انگار تکرار می‌شود… ابر و باد و مه و خورشید و فلک انگار …

هشتاد و چهار؛ نود و شیش!

هر بار، اول به تلفن دفترِ کارم زنگ می‌زند و اگر نبودم به تلفنِ هم‌راهم. بر خلاف صبوری‌ای که در سائر شئون زنده‌گیش دارد، پای بوق‌های تلفن کم صبر است و کافیست گوشی دو سه بار بوق بخورد و برنداری تا تلفن را قطع کند و برود سراغِ شماره‌ی دیگری که از تو دارد. الغرض، …

من هم با هم‌آن می‌روم!

“یک روز به ارومیه مسافرت کردند. آن روزها ارومیه و مخصوصاً جاده‌های منتهی به آن امنیت چندانی نداشت. سال ۵۸ بود. حاج آقا حسنی، امام جمعه ارومیه به تبریز تشریف آورده بودند که همراه حاج آقا به ارومیه برگردند. ما همراه حاج آقا بودیم. به شهرستان خوی که رسیدیم، با ازدحام جمعیتی روبه‌رو شدیم که …

آبِ ساده در هاون

“فقط مراقب بچه‌ها باش! لازم نیست به خاطر من مطبخ بروی. یک آبِ ساده هم که توی هاون بکوبی با هم می‌خوریم… .” – – – – برشی از مطلبی خواندنی از حیات طیبه‌ی حضرت آقای بهجت تحت عنوان “آیت‌الله بهجت را می‌گویم” چاپ شده در ماهنامه فرهنگی اعتقادی موعود عصر. شماره شهریور۹۲

برایم بنویس!

“بله، اگر به من اجازه‌ی نوشتن ندهند می‌پوسم، نابود می‌شوم. ترجیح می‌دهم پانزده سال در زندان بمانم ولی در عوض قلمی در دستم باشد. تا جائی‌که می‌توانی هر از گاهی برایم نامه بنویس، با کوچک‌ترین جزئیات، هرچه هست و نیست برایم بنویس. در همه‌ی نامه‌هایت از انواع جزئیات خانواده و مسائل به ظاهر جزئی و …