سفر

برات

الهی به حق ساقی بده جامی زآن شرابِ نورانی که چهل روز نگذشته دمی بیاسائیم در جوارِ روحانی و ختمِ ساغر را در جوارِ عالم پناهِ حضرتِ سقا، میهمانِ اربعین سیدِ شهیدان باشیم. همین. آمین یا رب العالمین!

معشوقه به عاریت نداده‌ست کسی!

دو سال و اندی قبل، وقتی به جهت کار غیرمترقبه‌ای تهران بودم و علاف و منتظر در ضلع جنوب‌ِشرقی میدان انقلاب که تا دوستی بیاید سر قرار و برویم پیِ آن کارِ غیرمترقبه‌ی فوری و فوتی، از سر بی‌کاری گز می‌کردم کتاب‌فروشی‌های آن حوالی را که “جانستان کابلستان” رضای امیرخانی را دیدم. یکی دو ماه …

مرد قانون

همان عادلِ سال‌های تبریز بود با همان یونی‌فرمِ سفیدِ مخصوص افسرانِ راه‌نمائی و رانندگی با همان رقص مدام دست‌ها در شعاعی از اطراف سر و سینه‌اش با همان موهای حنائیِ شانه شده‌ی نیم مجعد. فقط در این ده دوازده سال که ندیده بودمش، چهار پنج درجه به درجاتِ ستوانی‌اش اضافه شده بود و تک و …

سلسله…

نمی‌دانم چه‌را نبضِ برترینِ اعمالِ ماهِ مبارک هم در شریانِ زیارتِ حسین ابنِ علی می‌زند؟ نمی‌دانم چه‌را همیشه‌ی خدا حسرتِ زیارتِ رمضانیِ حسین ابنِ علی در دلم موج می‌زند؟ و عطشِ روزه، آتش شوقم به زیارتِ امامِ لب تشنه را شعله‌ور می‌کند؟ نمی‌دانم چه‌را این‌روزها، هی بی‌خود و بی‌جهت! دلم هوای حریمِ شش گوشه‌ کرده! …

ذکر ِ زائر ِ زار ِ مزار

سحری خنک در لابلای روزهای زمستان سال نود، وقتی هنوز افتاب فرشِ سایه‌اش را به سر ساکنین شهر نگسترده بود و کار و سر آغاز روزِ نو تازه داشت در خیابان‌های قسمت مدرن شهر جوانه می‌زد، اتوبوس خزید توی کوچه‌ی تنگی که باز می‌شد به ترمینالی قدیمی و دراندشت و با استقبال نسیم سحری، قدم …

عمو صفر

روده درازی پیرمرد که صد و شصت کیلومتر به درازا کشید و خستگی را در چشمان خسته و بی‌خوابم ته‌نشین کرد، می‌ارزید به آموزه‌هائی که به دائره‌ی دانسته‌هایم اضافه شد و ذوق کردم از دیدار مردی جنگ دیده از بلندی‌های جولان و پنجوین عراق و مسکو و موصل و حیفا! راست و دروغش پای خودش …

مثل دریا؛ مثل موج

گفت «طوری بایست که هم دریا را ببینم، هم تو را» و «میم»ِ “ببینم” را چنان مالکانه ادا کرد که یک آن حس کردم آفریده نشدم مگر برای قرار گرفتن در کادری که او دوست داشت ببند. یک‌سالِ پیش. درست مثلِ هم‌چه روزهائی که غروب‌ها رنگِ ابر دارند و سوزِ ملایمِ پس از باران‌های اردی‌بهشتی …

برشی از کتاب “اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام”

فصل اول؛ روایت دوم:علی از چشم مادر = = = = = = …آن‌روز عصر که دوره نشسته بودیم روی تخت کنار درخت توت، وقتی منظر گفت بالاخره توانسته نظر عمویش را عوض کند، از خوشحالی نماندم بپرسم چطور و با چه زبانی؟ با شوق دویدم توی کارخانه تا مژده را به علی بدهم. فردایش …