شهیدانه

برای آقا مَهدی؛ با تأخیر…

تیپ عاشورا داشت تبدیل می‌شد به لشکر و آقامهدی باکری دنبال کسی بود که کار تدارکات لشکر را بسپارد به‌ش. چند نفری به‌ش معرفی شده بودند. مهدی با همه‌شان حرف زده بود، ولی آخرسر دست گذاشت روی علی شرفخانلو. آن روزها علی تازه آمده بود جنوب و تدارکات تیپ حضرت ابوالفضل(ع) را تحویل گرفته بود. …

نزول اجلال

بعد سی سال وقتی تازه یادشان آمده بود که مثل توئی روزگاری هم‌قطارشان بوده و آمده بودند برای گرامی داشتنِ یادِ خاطراتِ خوبی که با تو داشتند، کاش دوربین نداشتند و خبرنگار ِ هم‌راه نداشتند و کاش دوربین‌های خبرنگاریِ اصحابِ رسانه فلاش نداشت و شدتِ نواختِ پشتِ سرِ همِ فلاشِ دوربین‌ها چشمِ جناب مدیر را …

برو این دام بر مُرغی دگر نِه!

در مقابل وسوسه‌ی تراول‌های تا نخورده‌ی بانداژشده که به‌عنوانِ هدیه‌ی تبریکِ منصبِ جدید گذاشته بودند جلویش کنار شاخه‌ی گلِ مریمی که بویش فضا را نرم و لطیف کرده بود، فقط هم‌این یک جمله را گفت: طمع من به رشوه‌ای که اسمش را گذاشته‌اید “هدیه” برابرست با جت اسکی رفتن رویِ جویِ خونی که خونِ پدرم …

از معراج برگشتگان

با آن جثه‌ی کوچک ریقوتر از آن بود که از پس موج‌های وحشی و سنگین و سهم‌گین اروند برآید. تمرینِ غواضی در سد دز و استخرهای نیمه عمیق دزفول کجا و مهار موج‌های بی‌امان اروند کجا؟ می‌گفت وقتی شب عملیات، پایم به ریشه‌ی در هم تنیده‌ی نی‌زاهای حاشیه‌ی رود گیر کرد و دست و پا …

خیال او، ز عمر جاودان بـِــه

اگر ذرات و کائنات و روح و جسم همه اسباب مشیت الاهی‌اند و ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه در کارند که من، که ما، عمر به غفلت هدر نکنیم و متذکر پدیده‌ها باشیم و به فکر باشیم و دنبال ربط اشیاء و اسباب و پیش‌آمدها و اتفاقات باشیم؛ نمی‌شود و …

از شهید آموز اخلاص عمل

اخلاصِ عمل و نیت ناب یعنی در روزگارِ بسته بودن راهِ کربلا دلِ به عشق تپیده‌ات بسوزد و سوزش بشود بندِ آخر وصیتی که برای مانده‌گان و جامانده‌گان نوشته‌ای و آن، جمله‌ای شود نوشته شده روی تابلوی معرفیِ مختصرت در مزار شهداء و کسی سی سال بعد از تو و بعد از عمری حسرتِ زیارتِ …

زمستان طولانی

مادر پیر شهید، از روزی که خبر پسرش را شنید که در ارتفاعات سرد و یخ‌بندانِ کردستان از شدت برودت هوا یخ زده و شهید شده، تا به ام‌روز و تا به آخر روزِ عمرش عهد بست که؛ دیگر دستانش آشنا به گرمای هیچ بخاری و شعله و اجاقی گرم نشوند… .

نگار من

شهیدی که خلوت گزید و تماشا رسید، شهیدی که از یگانِ رزمی‌اش در هوا نیروزِ ارتش مرخصی گرفت تا بیاید قاطیِ بسیجی‌های گمنام اعزام شود و در همان اعزام و در کربلای پنج، کربلائی شد؛ باید هم عکسِ مجلسیِ درست و حسابی نداشته باشد برای حجله‌ی بالای سرش. باید هم آرشیو پر و پیمانِ لشکر …

لاف گزاف

شنیده بود اجر شهیدی که مقتلش آب باشد دو برابر است و شوق داشت اگر بناست شهید شود، شهادتش در آب باشد و با اجر دو چندان… تا این‌که یک شب خواب دید که سرباز خبیث عراقی، با خنجری در دست درست ایستاده بالای سرش در هور و دارد دشنه را در پهلوی زخمی‌اش فرو …

شوق؛ روایتی دیگر از آدم‌های خوبِ شهر

همه‌ی سهم پیرزن و پاهای از توان افتاده‌اش از راه رفتن، خلاصه شده در شوقی دائمی برای سپری شدن روزهای سرد و یخ زده و آب شدن برف‌ها تا که شبِ جمعه‌ای برسد و او توانِ از خانه بیرون آمدنش باشد و به هزار جان کندن خود را به ایستگاه اتوبوس برساند و برسد سر …