شهیدانه

ریخت و پاش

پیرمرد هم‌سایه‌ی نزدیکِ به خانه‌ی پدری‌ام بود. پسرش هم هم‌سایه‌ی نزدیک پدرم است در مزار شهداء. با تجربه‌ای که با درک بیش از هشتاد بهار اندوخته، به رغم چشم‌های کم‌سویش معلوم بود که مو را از ماست بیرون می‌کشد و اهلِ نظر و صبر و بَصَر است. الغرض، وقتی دی‌شب اول بار میهمانِ مسجد تازه …

سلام خدا بر شهیدان

به یاد شهیدی که چون شبِ عیدِ قربان به دنیا آمد، پدر وقتِ ثبتِ سجلی، در اول اسم او پیش‌وند “قـــربان” گذاشت و او بیست و چهار سال نشده، راهی را گزید که از منای قربانِ فرزند می‌گذشت و از قربانی کردنِ جان در راه جانان. شهیدی که سر به راهی که سالار شهیدان برایش …

مصداق جهاد فی سبیل الله

“به هرحال ان‌شاءالله که همه‌تان موفّق و مؤیّد باشید. ام‌روز خوشحال شدیم شماها را ملاقات کردیم؛ هم‌چنین آقاى مهدى‌قلى رضایى را، هم‌چنین یک بار دیگر آقاى نورالدّین را. ان‌شاءالله که همه‌تان موفّق باشید، مؤیّد باشید، ان‌شاءالله همیشه سربازان ثابت قدمِ انقلاب باشید همه‌تان. هم‌چنین خانم سپهرى که واقعاً زحمت کشیدند، کار ایشان، خیلى با ارزش …

حبل المتین؛ زلفش!

هنوز خیلی مانده تا بفهمیم بر سر ِ رشته‌ای که سر و ته‌ش مال اوست من و تو و همه هیچ کاره‌ایم و آن سلسله‌ی مویِ دوست حلقه‌ی دامِ بلاست و هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست و من و تو و همه، خیلی که که همت کنیم و خیلی که …

من به دیدار تو محتاج‌ترم تا باران!

ظرف را سُراند سمتم و چشم دوخت در چشمم که؛ علی اگر بود سه تای مثلِ این را خورده بود و بشقابِ چهارمش را سفارش داده بود! و گفت از خوش‌خوراکیِ تو و طرزِ نشستنت سر سفره و اشتهائی که با دیدنِ غذا خوردنت به او و اطرافیان دست می‌داد. از تو گفت و از …

این استخوان‌ها عطرِ شیرِ پاک دارند

از هم گشودی دست های باورت را کردی بغل آن‌گاه باغ پرپرت را ‘ از روی چادر می‌کشی آرام آرام روی سرش انگشت‌های لاغرت را ‘ مادر شدی تا عشق را معنا ببخشی نذر نفس‌هایش کنی چشمِ ترت را ‘ این استخوان‌ها عطرِ شیرِ پاک دارند پر کرده عطری آشنا دور و برت را ‘ …

اینک پسری از تو یتیم است در این‌جا

تا کـِی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟ ای‌‌کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد ‘ آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌ از کوچه‌‌ی ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد ‘ هر هفته سر خاک تو می‌آیم، اما این خاک اگر قرص ِ قمر داشته باشد! ‘ این کیست که خوابیده به جای …

مثل دریا، مثل مرز…

“فهمیدم که این تابوت‌ها از جبهه می‌آیند و این جوان‌ها که اورکت‌های خاکی و سبز دارند وقتی که غیب‌شان می‌زند، توی جبهه هستند. فهمیدم که جبهه جای خیلی دوری است که با محله‌مان در شمال کشور فاصله‌ی زیادی دارد. آن‌روزها فکر می‌کردم توی هر مملکتی جائی وجود دارد که اسمش جبهه است، مثل جنگل، مثل …

پیکر پسرم بدون سر بود!

۱٫ من برنمی‌گردم و تسویه حساب نمی‌کنم. ۲٫ فکر نکنید که صلح شده است؛ جنگ جنگ تا رفع کل فتنه! ۳٫ من اگر برگردم، طوری برمی‌گردم که کسی مرا نمی‌شناسد. همانند پیکر شهید بی‌سر و بی‌دست… . + از وصیت‌نامه شهید سیدصاحب محمدی +

هشتاد و چهار؛ نود و شیش!

هر بار، اول به تلفن دفترِ کارم زنگ می‌زند و اگر نبودم به تلفنِ هم‌راهم. بر خلاف صبوری‌ای که در سائر شئون زنده‌گیش دارد، پای بوق‌های تلفن کم صبر است و کافیست گوشی دو سه بار بوق بخورد و برنداری تا تلفن را قطع کند و برود سراغِ شماره‌ی دیگری که از تو دارد. الغرض، …