مردِ موعود

در انتظار بهار حقیقی

بگذار گنجشکهای خرد ، در آفتاب مه آلود بعد از ظهر تابستان به تعبیر بهار بنشینند و گل های گلخانه ، در حرارت ولرم والر به پیشواز بهاری مصنوعی بشکفند… سلام بر آنان که در پنهان خویش بهاری برای شکفتن دارند، و می دانند : هیاهوی گنجشکهای حقیر ، ربطی با بهار ندارد حتی کنایه …

آدینه ی موعود

دردست اینکه می فشرد سینه ی مرا بیدار می کند غم دیرینه ی مرا آنان که سالهاست به زنجیر بسته اند دستان زخم خورده و پر پینه ی مرا سوگند خورده اند که اینبار بشکنند با نان و عشق ؛ حرمت آیینه ی مرا حاشا که حیله بازیشان مانعی نشد آتشفشان شعله ور کینه ی …

زمزمه

««صاحبم می آید»» این کلامی است که بر دیواری می خواندم دست هایم در جیب، تکیه ام بر دیوار، چشم هایم مواج. آن چنان محکم بود که همه ی پیکر من می لرزید؛ لرزه ای از سر اطمینان بود. شاید از خوف خدا، شاید از قوت دست شاعر، چشم هایم بارید، و به خود خندیدیم، …

یلدای بلند روزها

شب چله به این فکر می کردم که شب یلدای بی او بودن چه به دراز کشیده و ظلمت این شب طولانی چرا تمام شدنی نیست؟ به این فکر می کردم که جوحه های آخر پائیز انتظار چندتاست؟ و اینکه با اینهمه ادعا می توان نشان انتظار در روزهای پائیزی بی او بودن بر خود …

روزی به همین نزدیکیها

فکر کن؛یکروز چشمهایت را باز کرده ای و همه جا را نور دیده ای ، بدون ابر. لبخند دبده ای ، بدون اشک. تو ؛ فـــــکر کن یکروز روزنامه را باز کرده ای و هی ورق زده ای و جز صفحه های رنگی چیزی ندیده ای .فکر کن لابلای اخبار شنیده ای : «هوای امروز …