نشان از بی‌نشان‌ها

پیرزن را خیلی سال بود نمی‌دیدم. از وقتی خانه‌شان را فروختند و رفتند به محله‌ای دیگر. نه از خودش خبری داشتم و نه از پسرش که بیست سالی از من بزرگ‌تر بود.
پیرزن سواد درست و حسابی نداشت. حتی نمی‌دانست اعداد را از چپ باید خواند یا از راست و جمع و تفریق صورت‌حساب سبزی آش و سبزی خوردن و پیاز و سیب زمینی‌ای که از وانت ممدآقا می‌خرید را باید یکی از بچه‌های کوچه حالی‌ش می‌کرد و داد و ستدش را ختم به خیر و خدا آن روز را نمی‌آورد که قاعده‌ی کار از دستش در می‌رفت و در محاسبات خرید! دچار تردید می‌شد.
پیرزن از آن‌هائی بود که سواد قرآنی دارند و به مدد خانم‌ جلسه‌ایها بس که قرآن از رو خوانده بود، بعضی کلمات را حفظ بود و شکل بعضی عبارات در ذهنش ثبت شده بود. یکیش همین کلمه‌ی “علی” بود که هر بار توی قرائت آن روزشان عبارتی هم شکل “علی” و “علیا” و “اعلی” می‌دید با کاغذی صفحه را نشان می‌کرد که بیاورد نشانم دهد و ذوقش را با من که تازه الفبا یاد می‌گرفتم تقسیم کند.


بس که اسمِ علی را دوست داشت…
بس که تو را دوست داشت.
بس که تو در یادش بودی و من هرگز ندانستم چرا؟
بس که آن سال‌ها هر شب جمعه می‌آمد سراغت و دست‌های پینه بسته‌اش را می‌کشید روی شیارهای عبارت علی روی سنگ مزار و اشک‌هاش می‌چکیدند روی آن…
پیرزن لابد نشان مزار تو را هم از شکل اسمت که حفظش بود می‌جُست و یک‌راست می‌آمد می‌نشست بالای سرت… بی‌آنکه دچار تردیدی در محاسبه شود…

بعد سال‌ها ام‌روز دیدمش.
زمین‌گیر و عاجز و خانه‌نشین.
بالای سر تو.
می‌گفت سال‌هاست از خانه بیرون نمی‌آید…
– – –
نمی‌دانم با چه نشانی پیدایت کرد؟ وقتی روی سنگ مزارت یک لایه‌ی ضخیم سیمان کشیده‌اند که سنگ جدیدت بیاید روی آن؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *