بعضیهاشان انگار که دیگر هیچ صنمی با ما و دنیا ندارند. رفتهاند که رفتهاند. انگار نه انگار که روزی روزگاری پا در خاک این دنیا داشتند.
“در قهقهی مستانهشان و در شادی وصولشان عند ربهم یرزقوناند...” +
به هیچ صراطی مجاب نمیشوند که سری به ما و دنیا و آنچه بر سر ما میگذرد بزنند.
بعضیها هم نه، هنوز حواسشان به ما و دنیای ما هست. دست میگیرند. راه نشان میدهند. “آدم” میگذراند سر راه آدم. حتا اگر لازم باشد پسِ گردنی هم میزنند. انگار که خدا آنها را موکل امور ما قرار داده که اوضاع نا به سامان ما را به سامان کنند.
دل میربایند و دل میبرند… . بلدند برای خدا قشون بسازند. بلدند گره باز کنند. بلدند رشته ارتباطی را که به باریکی یک تار مو از آن مانده را جوری محکم بگیرند که بریده نشود… . بلدند ستاره باشند در دل تاریک شب و بیم موج و گردابی چنین حائل تا علامتِ راه گم کردهها شوند… .