همسایگی

فکرِ این‌که شهدای شهر یک‌جا جمع و یک‌جا دفن شوند مال پدرم بود. قبلش شهیدِ هر محله‌ای را می‌بردند توی گورستان همان محله و بین مرده‌ها دفن می‌کردند و حجله و پرچم برایش می‌گذاشتند که از مُرده سوایش کنند. پدرم که اهل فکر و ذوق و دور را دیدن بود، یک‌روز رفت شهرداری و لابی! کرد و آخر کار، قطعه زمینی گرفت به مساحت دو هکتار در خروجی شهر به سمت ارومیه و داد دورش را پِی کندند و محصورش کرد برای شهدا. برای دفن شهدا. برای دفن شهدا در یک‌جا. برای این‌که شهر گلزار شهدا داشته باشد و داد چهار قبر آماده کنند و خودش بیل و کلنگ دست گرفت برای کندن قبر چهارم و کندن که تمام شد، نشست یک دل سیر سر قبری که معلوم نبود آرام‌گاه کدام شهیدِ خوش اقبال خواهد بود، گریست و دعا کرد که وقتی از دنیا رفت، در دل دائره‌ی محصوری که برای شهدا سوا کرده دفن شود و خیلی نکشید که دعایش مستجاب شد و شد میهمان ابدیِ خانه‌ی پنجمِ ردیف سوم از بلوک اولِ گلزار شهدای شهر و گلزار شد شهادت‌گاهی که همه‌ی حال و احوالِ خوشی‌ها و ناخوشی‌های کودکی و نوجوانی و جوانی و امروز و فردا و تا ابدِ من و خیلی‌های دیگر را دیده و شنیده است.

و هی پر شد و هر پر شد و هر پر شد تا وقتی جنگ هشت ساله تمام شود، سه بلوکش پر شده باشد و بلوک چهارم بماند برای شهدائی که بعد از جنگ به بخت‌یاریِ شهادت می‌رسند و امروزِ روز که سی سال از جنگ گذشته، سه ردیف از بلوک شهدای بعدِ قطع‌نامه پُر شده است. شهدائی که چندتاشان رفیقم بودند و الان سال‌هاست از توی عکس حجله‌شان به من و همه ماندگان لبخندِ رسیدن می‌زنند.

الغرض، جمعه بود که با عجله داشتم از سازمان می‌رفتم سر قراری در دانشگاه که دیرم هم شده بود. از مقابل گلزار گذشتنی دلم گفت زیارت نکرده نروم و زدم روی ترمز که از شیرینی زیارت عیدِ جمعه نچشیده، گلزار و سازمان را ترک نکرده باشم. بدو رفتم تو و داشتم بدو برمی‌گشتم که اخویِ آخرین شهیدی که چندماه قبل در یک روز بارانی به خاکش سپردیم جلویم را گرفت که واجب‌العرضم! و با این‌که شنید قرار دارم، قبول نکرد که حرفش را نشنیده بروم و دستم را گرفت و یک‌راست برد سر خاکِ برادرش.

در یکی دو جا از ردیفی که آن شهید خوش عاقبت در آن دفن است، قاصله افتاده و در بایِ بسم‌اللهِ حرفش پرسید که این فاصله‌ها برای چه مانده‌اند بین قبور و شنید که «نمی‌دانم! در عهد ریاستِ من اتفاق نیفتاده. ولی لابد خاکش سفت بوده یا خورده‌اند به سنگی تخته سنگی توی دل زمین و کمی آن‌طرف‌تر رفته‌اند برای حفر مزار.» و گفت «حالا که دلیلش شاید سفتی زمین است، لطفا کنار مزار برادرم هم سفت باشد. طوری‌که نتوانید با بیل و کلنگ بشکافیدش برای حفر قبر؛ به اندازه یک مزار. دوری افتاده بین‌مان و زندگی بعد از مهدی برایم سخت شده! و باید همه‌ی تلاشم را بکنم که شهید از دنیا بروم و نمی‌خواهم دور از برادر کوچکم آرام بگیرم و فاصله بیفتد بین جسم‌هایمان.» و ته حرفش این بود که می‌خواهد در قطعه شهدا و کنار مزار برادرش، جا رزرو کند و شهیدی بین او و برادرش دفن نشود. در تنها نقطه از محوطه‌ی چند ده هکتاریِ آرامستان که امکان هیچ پیش‌خرید و رزرو و جا نگه‌داشتنی نیست الا این‌که شهید شوی و عقل و سنجه‌های دنیائی ما نمی‌توانند بفهمند که آخرِ کار چه کسی شهادت است که بروی و از بنیاد شهید برگ رزرو بگیری و در قطعه شهدا برای خودت جا نگه داری.

گفتم «خدا ختمِ کار همه‌ی ما را و پله‌ی آخر زندگی همه‌ی ما را شهادت قرار دهد و تا ما را شهید نکرده از دنیا نبرد. اما قانون دستم را برای چیزی که می‌خواهی بسته است. اما قول می‌دهم، اگر بخت با تو یار بود و شهید از دنیا رفتی و من هم‌چنان این‌جا بودم، بدهم روی برادرت دفنت کنند که خانه و آرام‌گاه ابدی‌تان یکی باشد… .» و یادم افتاد وصیت چند تا از بچه شهیدهائی که پدرشان همسایه‌ی پدرم هستند در مزار شهداء که «اگر شهید شدیم، پیکرمان روی پیکر پدرمان دفن شود. که فراق سال‌های نبودنش به وصال سال‌های مانده تا رستاخیز جبران شود… .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.