القصه

سهم تو از مشغولیات ذهنم آنقدر هست که بانگ جرسی از سو سویش بیاید…
باید روزی سوار قایق اراده و ارادتم شوم و به دریای تو بپیوندم …
اینجائی که ما هستیم؛
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گوئی ولی شناسان رفتند از این ولایت
این روزها
فاقله که می رود، دلم بپای جرس گره خورده
دلم می لرزد که کاش سالها قبل بود و بودم
تا به سلسله آشتفگان موی حسین می پیوستم.
دلم برای سیدشهیدان تنگ شده است …
هل من ناصر ینصرنی!؟

هل من معین …؟!!

دیدگاه‌ها

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.