انتخابات بعدی، دور هشتم ریاست جمهوری بود که خاتمی بیرقیبی جدی، با احمد توکلی از جناح مقابل که پایگاه مردمیای نداشت به همراه یکی دو کاندیدای دیگر (علی شمخانی و عبدالله جاسبی) که از قضا همفکران و همحزبیهای خاتمی بودند و برای خالی نماندن عریضه بود که آمده بودند وسط گود، رقابت کرد. در بهار ۱۳۸۰٫
در خوی کنار صندوق رای برای انتخاب رئیس جمهور، یک صندوق دیگر هم داشتیم؛ انتخابات میاندورهای مجلس شورای اسلامی. سر بند ابطال انتخابات که در یادداشت قبلی ذکرش شد، چندین و چند نفر پا پیش گذاشته بودند که از حوزه خوی به مجلس بروند و بیشترشان همفکران جناح حاکم بودند. و حزب مشارکت که بیشتر وزرا و نمایندگان را در دایره خود داشت، از اکثر قریب به اتفاق نامزدهای انتخابات میاندورهای در خوی حمایت کرده بود و دست آخر، علی تقیزاده رأی آورد و مجلسی شد. نمایندهای که امضایش در آن بیانیهی معروف در ماههای آخر مجلس ششم خطاب به رهبر انقلاب که ایشان را به هرچه سریعتر نوشیدن جام زهر توصیه کرده بود، به چشم میخورد… .
آن سال، من ناظر صندوق مسجد حمیدآباد بودم که امروز حمیدیهاش میخوانند. حمیدآباد از محلات حاشیهای شهر، با امکانات محدود بود که از سمت تبریز ورودی شهر به حساب میآمد و آن سالها بیشتر کوچه پس کوچههایش خاکی هنوز بودند و مردمش یا به بیلزنی در زمینهای اطراف مشغول بودند یا به باز و بست پیچ و مهرهی موتور و گیربکس در تعمیرگاههای حاشیهی بلوار شهید مطهری.
همیشهی خدا هم قاعده این بوده که مردم حاشیه نشینِ کمبرخوردار، بیشتر از جماعت مرفهِ محلات بالای شهر بیایند پای صندوق رأی و درصد مشارکت بیشتری در انتخابات داشته باشند.
هرکسی از عوامل اجرائی و نظارتی صندوق، اصولا از ۶ صبح سرپاست تا وقتی که ساعت اخذ رأی تمام شود و آرا شمرده و صورتمجلس شده، به فرمانداری عودت گردند. پروسهای که گاهی ۲۴ ساعت تمام طول میکشد و قاعده این است که سر ظهر وقتِ خلوتیِ صندوق، اعضا به نوبت چرتکی میزنند تا جان داشته باشند برای تمرکز در شمارش آرا و تنظیم صورت جلسه در نیمههای شب که مهمترین بخشِ کارست.
از قضا آن روز و در آن صندوق که من جوانترین عضوش بودم، نه وقتِ خلوتیای دست داد و نه نوبت چُرتیدن از پیرسالها و میانسالها به منِ جوان رسید. و از بختِ خوشبختِ ما، انتخابات ساعت به ساعت تمدید شد تا ۱ بامداد و شب از نیمه گذشت تا دیگر تمدید نشود! و نوبت به شکستن مُهر و موم روی پارچهی سفیدی که صندوق رای را با آن جلد کرده بودیم برسد و بنا شد اول آرای صندوق انتخابات مجلس را بشماریم.
رئیس صندوق که خستگی چشمهایش را پف کرده بود، همان اول کار، شرط کرد «آدمِ هرکدام از نمایندگان کاندیداها که رأی بیاورد، باید سور بدهد به جمع!» و چاقو انداخت توی دوخت و دوز و لاک و مُهر صندوق.
ساعت ۲ بامداد بود که آرا شمرده و رأی کسی به اسم ملکپور از باقی نامزدها بیشتر آمد و نمایندهاش دست کرد توی جیب و پول شیرینی را داد و بدو رفت که خبر را به ستادشان برساند. (آن سالها هنوز همه موبایل نداشتند که اخبار صندوق، به لحظه مخابره شود.)
رئیس صندوق هم پول را برداشت و داد به خادم مسجد که برود بستنی بگیرد برای جمع؛ ساعت ۲ نصف شب! بچههای ما (اعضای هیئت نظارت) از کار رئیس خوششان نیامد. مسئولمان خادم را از پشت صدا کرد که «برای ما سه نفر نمیخواهد بگیری!» خادم هم رفت بقال محل را از خواب ناز بیدار کرد و با یک کیسه پر از بستنی برگشت. و خوردند و رفتیم سر وقت صندوق دوم. ۳ و نیم بود که خاتمی در صندوقی که آرایش را شمردیم رای اول را کسب کرد و صورتجلسه پیروزیش را نوشتیم و آرای شمرده و دسته بندی شده را برگرداندیم داخل صندوق و لاک و مُهر مجددشان کردیم و مهیای رفتن شدیم. اما با چه وسیلهای؟ کسی ماشین نداشت!
به نماینده فرماندار گفتم زنگ بزن فرمانداری ماشین بفرستند دنبالمان. گفت «ساعت ۳ صبح است! درِ خانهی کی را بزنم که بگذارد از تلفنِ خانهاش استفاده کنم؟» گفتم «در خانهی همانی را که یک ساعت قبل، بخاطر چهار تا بستنی کیمی از خواب بیدارش کردید!» گفت «من بیدار نکردم! رئیس صندوق بیدار کرد. میخواست نکند!» و از من اصرار و از او انکار.
نه یک کداممان موبایل داشتیم که زنگ بزنیم به فرمانداری و نه هیچکداممان ماشین. رفتم پیش ناظر مسئول و گفتم «از این جماعتِ بستنی خور، آبی گرم نمیشه!» موافق بود. صندوق تعرفهی نظارت را زدم بغلم و یا علی گفتم و با ناظر مسئول زدیم بیرون. ماموران انتظامی هم پشت سر ما. بند کفشهامان را نکشیده، رئیس صندوق و منشیها هم بهمان ملحق شدند. چارهای هم نداشتند. نمیشد تا صبح توی مسجد منتظر بمانیم که از آسمان وسیله نقلیه نازل شود برای رفتنمان به فرمانداری. نماینده فرماندار هم آمد. پیاده راه افتادیم سمت شهر که سر راه تلفن عمومیای چیزی پیدا کنیم و زنگ بزنیم یا سوار ماشین گذری برویم فرمانداری صندوقها را تحویل بدهیم و قال قضیه کنده شود. از فرعی حمیدآباد تا جلوی گاراژ گیتی، هر کس هر لیچار و لغزی داشت نثار نمایندهی نگونبخت فرماندار کرد که چرا از صبح بفکر نبوده و ده بیست نفر آدم که زن هم تویشان بود را نصف شب خِرکش کرده توی خیابان. بماند که نرسیده به گاراژ گیتی وقتی داشتیم از جلوی تعاونی ۴ رد میشدیم سگهای نگهبان، گاراژ را گذاشتند روی سرشان و زَهرهی خانمهای همراهمان ترکید و ایشان هم که تا آن لحظه از ساکتین فتنه بودند به صف منتقدان جناب نماینده پیوستند.
خلاصه به هر والذاریاتی که بود رسیدیم به شهر؛ جلوی گاراژ گیتی که یافتن وسایل ارتباط جمعی در آنجا محتملتر بود! عینِ دیدبانهائی که از روی دکل بلند کشتی، اولین نفری هستند که خشکی را میبینند و داد میزنند «خشکی میبینم! خشکی میبینم!!!» اولین نفری بودم که در آن ظلمات شب و در آن برهوت، کیوسک تلفن عمومی را آن سمت میدان گاراژ دیدم و داد زدم؛ «تلفن!!!! تلفن!!!! تلفن دیدم!!!» همه خوشحال، دست کردند توی جیبهاشان به یافتنِ دوزاری! و مگر دوزاری پیدا میشد در آن هاگیر واگیر؟! دوزاریش هم دست آخر از جیب ناظرمسئولمان درآمد. سر چرخاندم بین جمعیت. نماینده فرماندار نبود. گردن کشیدم به دیدن دور دستها، دیدم نشسته روی پله ورودی گاراژ و سرش را گرفته توی دستهایش و شانههایش تکان میخورند. شدتِ فشار لُغُزها چنان بود که بیچاره را به اشک رسانده بود!
سکه به دست رفتم سمتش که «بیا زنگ بزن به فرمانداری بگو یک گله آدم ایستادهایم اینجا، ماشین بفرستند دنبالمان. بجنب تا صبح نشده!» سکه را گرفت و از لابلای کاغذهای مچاله شده توی جیبش، شماره فرمانداری را پیدا کرد و تکانی به عینک ته استکانیش داد و رفت پای کیوسک و به دقیقه نکشید که دست از پا درازتر برگشت که «یک سکه دیگر داری بهم بدهی؟». نگو شماره را عوضی گرفته و زنگ زده به خانه کسی و صاحبخانه را از خواب پرانده و یک قطار فحش و فضیحتِ آبدار هم از پشت تلفن شنیده.
تا بگردیم تهِ جیبهامان را به یافتن سکهای دیگر، مینیبوسی حامل صندوق سیار یکی از روستاهای اطراف که دیده بود صندوق و تعرفه به بغل، پلاسیم کنار خیابان، ترمز زد که سوارمان کند و غائله به هر نحوی که بود، خوابید. و رفتیم فرمانداری و صندوق را تحویل دادیم.
خانهی آنا (مادربزرگم) خدابیامرز نزدیک فرمانداری بود. میدانستم شامم را نگه داشته. کلید داشتم. بی سر و صدا رفتم تو و تا دست و صورت بشویم و وضو بگیرم و برنجِ سردِ از شب مانده را بکشم توی بشقاب، آنا به صدای اذان بیدار شد و دید که آمدهام… .
برای ساعت ۵ و ربع بلیط داشتم برگردم تبریز. تا برسم گاراژ گیتی، اتوبوس رفته بود. سرویس بعدی برای ساعت ۶ صبح بود و این یعنی ثبت رکوردِ ۲۴ ساعت تمام بیداری. فکر کردم سه ساعتِ مسیر خوی به تبریز را میخوابم که سر کلاس منگ نزنم. زهی خیال باطل. از شانسم، با دوستی که چند سال ازش خبر نداشتم همردیف شدیم و تا خودِ میدان راهآهن تبریز، حرفمان طوری گل انداخت که نگذاشت بخوابم. تا عصر کلاس داشتم و تا برسم خوابگاه غروب شده بود. غروب شنبه ۱۹ خرداد ۸۰ رسیدم خوابگاه و لباس کنده و نکنده پهن شدم روی زمین… .
چشم که باز کردم، آفتاب داشت میزد و اگر نمیجنبیدم نماز صبح قضا میشد. نماز صبحِ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۰٫