موج اول و دوم و سوم و نمیدانم چندمِ کرونا را پشت سر گذاشتهایم. هفت هشت ماه از ورود این مهمانِ سرتقِ ضررکارِ ناخواندهی نامبارک گذشته است. ملت کمکم به زیستنِ با کرونا خو گرفتهاند. دیگر از شنیدنِ خبرِ ابتلای فلانی و بهمانی به کرونا، رنگ از رخسار کسی نمیپرد و کسی از ما با پیشفرضِ «جائیکه فلانی با آن یال و کوپالش کرونا گرفته، شک نکن من هم میگیرم و میروم قاطی باقالیها» قالب تهی نمیکنیم و حتا از شنیدن خبر مرگِ کسی در اثر کرونا، ککمان نمیگزد و مرگ در اثر کرونا اگرچه هنوز هم قیدِ ناگهانی بودن رویش هست، ولی با چندین و چند درجه تنزل از آن جایگاه رفیع که در دهشت و ناگواری داشت، تنزل پیدا کرده به مرتبهی مرگهائی مثل مرگ در اثر سقوط از ارتفاع و یا تصادف و سکته.
و مردم هم نه مثل روزهای اول دچار وسواسِ ضدعفونیِ بیخود و بیجهتِ در و پنجره و دستگیره و دگمههای آسانسورند و نه دم به ساعت، بیآنکه به جائی یا چیزی دست زده باشند یا از جائی که بودند تکانی خورده باشند، افشانه الکل صنعتی را میپاشانند در زیر و زبر دست و بال و تا با اسپریِ ضدعفونی کننده، غسل تعمید نکنند دلشان به رفع شدنِ رد و اثر ویروس حقیر و خطیر کرونا رضا نمیشد.
آمار مرگ و میر در اثر کرونا در خوی ما نسبت عکس با آمار سراسری دارد. آن روزی که عدد کشته شدگان کشوری دو رقمی شده بود و داشت تقلیل پیدا میکرد به زیر ۶۰ تا در یکروز، روزهای سختِ همهگیری و تلفات دادن در شهر ما بود با رقم فوتیهائی نزدیک به ده نفر در روز و یعنی مثلا ده درصدِ تلفات کشوری و امروز که اینها را مینویسم و رقم مبتلایان صعود ناجوانمردانه کرده به بالای ۴۰۰۰ تن در روز و کشتهها در مرز ۳۰۰ نفرست، آمار ابتلا و کشته در خوی نزدیک به صفرست! آماری که باید بابت بخش کشوریش تضرع و توجه و دست دعا به سوی خدا گشود و برای کمیِ عددش در خوی، پیشانیِ شُکر به درگاه همان خدای حی لایزال.
الغرض، بعدازظهر پنجشنبهای که گذشت رئیس اسبق یکی از دانشگاههای خوی زنگ زد که همسایهمان فوت کرده و دارند از ارومیه میآوردندش. میخواست ببیند آیا خارج از وقت اداری، خدماتمان برقرارست یا نه؟ و شنید که برقراریم. پرسیدم «احیانا فوتیای که در راهست و دارند با نعشکش میآورندش، کرونائی نیست؟» و گفت «نمیدانم!!! اما انگار میگویند ابتلای ملایمی داشته است» و این عبارات «ابتلای ملایم» و «کرونای خفیف» و «همچین بفهمی نفهمی کرونا گرفته است»، واژگانی هستند که صاحبان اموات، بیخبر از هم! برای زدودن ننگِ مرگ در اثر کرونا ابداع کردهاند و در این چند ماهه هی چرخیده توی پردههای گوشمان و گوشمان از شنیدنشان پر است و ابتلای ملایم و کرونای خفیف که میشنوم، یاد تلفات موشکباران عینالاسد میافتم که چند صد نظامی آمریکائی دچار “ضربه مغزی ملایم” شده بودند و کسی از تفنگداران آمریکائی بعد از اصابت چند ده موشک بالستیک به پادگان، طوریش نشده بود!
بگذریم. به آقای دکترِ سابقا رئیس گفتم که «کرونائیها با حضور نماینده دانشکده علوم پزشکی خوی تغسیل و تکفین و منتقل میشوند و امروز پنجشنبه است و ارواح مومنین و ناظرین شبکه بهداشت آزادند و باید برای انجام کارهای میت تازه درگذشتهتان تا فردا صبر کنید.» و چه میدانستم که این موکول کردن کار به فردا، آغاز رگبار تلفنهای متعاقبش خواهد شد.
متوفای مرحوم که ظاهرا از معتمدان بازار و ریش سفیدان محلهشان بوده، وصیت کرده بود که اگر روزی مُرد، جسد او را برگردانند به روستای آبا و اجدادیش و کنار درخت سروی که پدر مرحومش در ورودی قبرستانِ دِه کاشته دفن کنند و از آنجا که روستای مزبور تا به امروز فوتی کرونائی نداشته و هرکس از اهالی روستا که مبتلا شده، به هر زور و ضربی که بوده از دام مرگ در اثر کرونا رها شده، اهالی عزم جزم کرده بودند که نگذارند خاک قبرستان روستایشان به ویروس منحوس کرونا آلوده شود.
اولین تماس بعد از تلفن آقای دکترِ سابقا رئیس، تماس رئیس شورای روستا بود که با توپ پُر به تهدید زنگ زده بود که بگوید «به هیچ قیمت نمیگذارد کرونائی در قبرستانشان دفن شود» و بعد از او دهیار و بعدتر مدیر مدرسه روستا و بعدتر بخشدار که میخواست راه و چاه را بداند و بعد از او همکاران اداره خودمان که از اهالی روستای مقاوم در برابر دفن کرونائی بودند و راجع به صحت و سقم دفنِ حاجی بازاری و زمان و مکان تشییعش سوال داشتند و اینکه آیا بالاخره در روستا دفن شد یا نه! و این تماسها در آخر منجر به تماس معاون دادستان شد و معاون اداره تعاون روستائی که میخواست وساطت کند و بین اینهمه تماس، من متحیرِ این بودم که آرامستان شهر و مدیرش، چه اختیاری در تعیین محل دفن اموات آنهم در روستائی که قبرستان دارد و برای میتی که وصیت مشخص و معلوم برای محل دفنش کرده دارند و از هر کدام از تماس گیرندگان – چه موافقین دفن و چه مخالفین- که این سوال را میپرسیدم، از موافق و مخالف، هیچ جواب درست و درمانی نمیشنیدم و موافقان انتظار داشتند به مخالفان گوشزد کنم که «از نظر من!ِ مدیر آرامستان خوی، مرحوم مغفور کرونا گرفته، باید! در قبرستان روستا دفن شود. و شرع مقدس هم همین را میگوید که باید به وصیت میت عمل کرد» و مخالفان برعکسش میخواستند به موافقان بگویم «دستورالعمل داریم که همه کرونائیها باید! یکجا و در قبرستان شهر دفن شوند.» که البته چنین دستورالعملی نداشتیم و نداریم و مخالفان انتظار داشتند بخاطر بحرانی بودن شرایط، این یک قلم دروغ مصلحتی را بگویم و قسم میخوردند که روز قیامت، گناهِ احتمالی این یک قلم دروغ را شخصا گردن خواهند گرفت!
این وسط تماس مادر پیر آن مرحوم دلم را ریش کرد. نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای نمره تلفن مرا به او داده بود. زنگ زد که با صدائی لرزان و آمیخته به هق هقِ گریه بگوید «پسرم! لطفا بده جنازه را بیاورند روستا. یک نفر را هم بفرست توی حیاط خانه برای پسرم قبر بکَند. پولش هم هرچه که شد خودم میدهم. مادرش بمیرد که از ظهر تا الان سر جنازهی بیجانش دعوا راه افتاده توی روستا… .»
در عین حالیکه هیچ اختیاری برای آری یا نه گفتن به درخواست طرفین دعوا نداشتم، دلم به حال نعش بیجانی میسوخت که سر هیچ و پوچ، روی زمین مانده بود. یعنی بعد از هفت هشت ماه آموزش و اطلاعرسانی و همهگیریِ ابتلا و مرگ، بعد از دیدن و شنیدن اینهمه خبر و فیلم و عکس ریز و درشت که از تلویزیون و شبکههای مجازی پخش شده و میشود، هنوز بودند کسانیکه هیچ رقم حاضر نبودند با واقعیتِ مرگ در اثر کرونا کنار بیایند و فکر کنند شاید همین فردا یا همین هفته آتی، خودشان یا عزیزی از قوم و اقربای درجه یکشان به علت کرونا از دنیا برود و آیا حاضرند با جسد آن عزیز هم مثل پیکر این حاجی بخت برگشتهی کرونائی برخورد کنند و مهمتر اینکه در گام بعدی به این شعور برسند که جسدِ چند بار ضدعفونی شدهی پلاستیک پوش شدهی کفن پیچِ داخل کاور که در عمق دو متری خاک میشود و زیر و رویش آهک اندود شده، قابلیت انتقال و انتشار ویروس را ندارد؟