آخرین سالی که برایت سالگرد گرفتیم و هنوز بگیر و ببندِ کرونائی، دنیا را چهار قفله نکرده بود، پیش اربابت، اربابم، اربابمان در کربلا بودم؛ ۲۲ فروردین سال ۹۸٫ همان سالی که عیدهای اولِ شعبان را پیش سیدالشهدا جشن گرفتیم و گوشی برده بودم داخل حرم تا هرقدر که دلم میخواهد از شوق و شکوه و نور و ریسه و آذینِ آستان قدسی حسین (علیهالسلام) عکس بگیرم و هم، عکس تو را قاب ببندم در زاویه و زمینهی نور و طلای ایوانی که بالای درش به خط خوش نوشتهاند
«قال سیدالکونین
حسینٌ منی و انا من حسین»
تا ذوق کنم از شدت برقی که نورِ صحن و سرایت در قاب عکسهای آن سالم پاشیده بود… .
و الان دو سال است که دیدارِ کربلا دور شده و درِ خانهمان برای گرفتنِ مجلس سالگرد شهادتت، تخته است. و اِی بمیرد کرونا که بیرحمانه تا آنجا تاخته که سال گرفتن برای شهادتت را هم ازمان گرفته.
اما نوشتن را که نگرفته.
و همیشه و هربار
و بهتر از هر شیوهای
یادم دادهای که برایت بنویسم.
برای تو که تمام سهم من از تو، کلمه بوده و هست. و من همیشه با تو به زبانِ کلمات حرف زدهام. با توئی که «تو را ندیدهام… .»
من و نبودنِ تو، تقریبا هم سن و سالیم.
الا اینکه من ۵ ماه و ۵ روز زودتر از روزی که رفتی، به دنیا آمدم و هر سال که نو میشود و بهارش به روز ۲۲ام میرسد، مینشینم و سرانگشتی همینها را که گفتم حساب و کتاب میکنم و پرت میشوم به روز ۲۲ فروردین سال ۶۲ از قرن گذشته. و فکر میکنم لابد آنروز حوالی ظهر در روز دوم عملیات والفجر یک، هوای دشت فکه، مثل تابستانِ آذربایجان بوده که فکری شدهای بعد از جلسه با فرماندهت یک تُکِ پا بروی بازدید خط و آب و یخ ببری برای بچههایت و آن یک تُکِ پا رفتن همان و سر از بهشت درآوردن همان و بعد از آن و تا الان و تا قیامت، قهقهه به مستانگی زدن، همان.
پدرم!
آی تو که آن بالا نشستهای و در همهی سالهائی که طائر گلشن قدس بودی، هوای ماندگان و جاماندگان را داشتهای و داری… .
هوایمان را بیشتر داشته باش. نفسِ زمین به شماره افتاده است… . محتاج یک بشارتیم!
عیشت مدام… . سلام به امام برسان و دیدارِ دور شده را کوتاه کن. لطفا!
دیدگاهها
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
جایت همیشه در دل من درد می کند
پدر…
نویسنده
جایت همیشه در دل من درد میکند…