آن سالها جوان بودم. سرم سوداهای کمتر داشت و بیشتر مال خودم بودم و روز و ماههائی بود که به جهت دیدارِ عزیزی، هی دم به ساعت تهران میآمدم و چون شبمانی در تهران را نمیدانم برای چه خوش نمیداشتم، حساب کتاب کرده بودم که عوض پول هتل، یک بلیط رفت و برگشت تهران-مشهد-تهران که رفتش آخر شب باشد و برگشتش علیالطلوعِ فردا، بخرم و جای اینکه شب را در کارتنِ کنارِ پارک یا هتلِ چند ستاره سحر کنم، شبی را به دیدار حضرت رضای آل محمد مشرف شوم و صبح آفتاب نزده برگردم تهران پیِ ادامهی کارِ شیرینِ دلخواهی که معمولا دو روز طول میکشید.
آن سفر که روزش را تهران بودم و شب که شد گیوه ور کشیدم به مقصد مشهد که جَلد بروم و دو پلک امام را تماشا کرده و نکرده، صبحِ علیالطلوع دوباره برگردم پایتخت، خنکی اردیبهشت خزیده بود زیر پوست شهر و اهلش بهتر بلدند حال و خوی طیارههای باریک پیکری که برای مقاصد زیر هزار کیلومتر استفاده میشود را در وقت انقلاب فصلها وقتی بادها شدیدند و هواپیماها سبُک و تا طیاره برخیزد و اوج بگیرد و از لای ابرهای متراکمِ باراندار خودش را بکشد بالا و بعد بال پهن کند برای فرود، هی تکان داریم و تکان و تکان. آنقدر که ناشیهای ندید بدیدی مثل من انگار کنند که هم الان است با سر سقوط کنیم به یال کوهی در اطراف بینالود! و هی امن یجیب از بین لب و دهانشان فوت شود در اطراف و اکناف غول آهنیای که با سرعت هزار کیلومتر در ساعت دارد به تاخت میرود سوی مشهدِ امام رضا.
غرض، آن سال و آن سفر و آن ماه، روزی از روزهای اردیبهشت ۸۸ بود و ایضا ایام نمایشگاه کتابِ تهران و البته کمی مانده به انتخابات ریاست جمهوریِ دهم و مشهد از دم فرودگاه تا لب حرم – و نه داخلش- پر بود از رنگارنگِ پوسترهائی آکنده به بوی سیاست. و من حوالی نیمه شب بود رسیدم حرم و مثل همیشه اذن دخولم را دم بابالجواد خواندم و تعظیم و تکریمی و قدم آهسته کردم به سمت صحن عتیق و دلم نقاره میخواست و آن، ساعتِ نقارهزنی نبود… . نقاره را وقت طلوع و دم غروب میزنند و گاهِ عید یا حین وقوع معجزه که ۱۲ نصف شب، هیچ از آن ساعتها نبود و هیچ از آن معجزات واقع نشده بود. و دلم معجزه خواست. طوریکه نصف شبی نقارهزنها زابراه شوند برای زدنِ نقارهی معجزه… . و دلم پر از حسرت شد که هیچوقت با پدرم مشهد نیامدم و با خودم پر از غصه گفتم «کاش میدانستم پدرم چند بار و چه سال و سالهائی مشهدی شده بود و آیا اصلا مشهد آمده بود به عمرش؟»
تا اذان سه ساعت و اندی راه بود و تا من وضو نو میکردم و زیارت جامعهای میخواندم و لبی به جام ضریح تر میکردم، سه ساعت به سرعت برق رد میشدند و وقت نماز و بعدش حینِ پرواز برگشت میرسید و وقتِ رفتن بود.
اردیبهشت خلوتترین فصل زیارت حضرت رضاست. چرا؟ چون کشاورز و دهقان سر زمین و دانشجو و دانشآموز و والدینشان مشغول آزمونهای میانترم و پایان سال هستند و ایضا بیشترِ ملت همین یک ماه قبلش عید را پیش حضرتش نو کردهاند و اردیبهشت اگر مناسبت قمری نداشته باشد، مالِ آدمهائی مثل من بود که نه دانش میجستند و نه بیل به زمین خدا میزدند و نه عیدها به زیارت میآیند و نه در هفت آسمان یک ستاره دارند.
آن شبِ اردیبهشتی، حرم و صحن عتیق و دور و بر سقاخانه و مهمتر، شعاع گردِ ضریح خلوتِ خلوت بود. آنسان که بوسههای بندگی از آستانه شروع شد و شبکه به شبکهی ضریح را کاوید تا برسد به بالاسر.
انگار که کار دیگری بلد نباشم، سلامِ دو رکعتِ زیارت را که بالاسر دادم، صاف آمدم گوهر شاد. سالها بود ساعتِ خوشِ گوهرشاد را بلد شده بودم؛ دو قدم مانده به اذان صبح. وقتی هنوز بلندگوهای حرم، قرآن و دعای قبل سحر را صدا نمیکنند. همنفسِ مجاوران قدیمی آقا، پیرمردانِ عبا روی کت و شلوار پوشیده با تسبیح شاه مقصود که سرپا، ذکر استغفارِ نماز شبشان را گریه میکنند و فارغ از عالم و آدم، مناجات آوردهاند پیش پای آقای امامِ رئوف.
آنقدر در آن همه سال و سفر، نفسم به نفسشان خورده بود که بلد شده باشم بهترین سلوک برای کسی مثل در جائی مثل آنجا در ساعتی مثل آن ساعت، تماشاست و تماشا و تماشا. تماشای حالِ خوبِ آدمهای وصل شده به امامی که رضای آل محمد است. صلوات الله علیهم اجمعین.
محو تماشای مناجات پیرمردها و هقهقِ استغفار و استغاثهی جوانها، وقت اذان شد و دلم برگشت سمت گنبد زرد رضا. یادم به خوابِ آقای نخودکی افتاد که دیده بود امام علیهالسلام نشستهاند بر سریری از نور و هرکسی که وارد حرمش میشود را به عطائی مینوازند. فکر کردم دستخالی رفتن از این خوانِ کرم، تقصیرِ کاهلیِ گداست وقتی صاحبِ سفره، کریم است… .
دلم لرزید. حس کردم شعاع پررنگی از نوری که از چشمان مبارک امام ساطع شده است، صاف تابیده روی من. گُر گرفتم… . گرمیِ نورِ نگاهش دلم را قرص کرد به خواستنِ چیزی که سالها بود میخواستمش؛ نوشتن از و برای پدرم. نمیدانم چرا آن ساعت و آنجا هیچ چیز ریز و درشت دیگری به مخیلهام نیامد. سالها دنبال همتی بودم که نیروئی بدهد برای رفتن سراغ تک تکِ آنها که «بابا» را دیده بودند و از او برایم حرف برای زدن داشتند. که بشنوم و بعد سر صبر، بنشینم برای نوشتنشان.
و اگر الله اکبرِ اذان از گلوی موذن نمیتراوید یقین دارم که تا صبح قیامت رو از سوی گنبد، سمت قبله نمیچرخاندم و حال آنقدر خوش بود که صدای شهادت به نبوت و ولایت و شتافتن به خیر العمل، با جیغ و هلهلهی گنجشکها قاطی نماز شد و سلام که دادم، خیلی تا وقت پرواز فرصت نمانده بود و کفش به بغل، از نو برگشتم سمت گنبد و رخصتی و دعا که دیدارِ بعدی دور نشود و به دو رفتم فلکه آب که تاکسی بگیرم به سمت فرودگاه و قضا را طیارهی برگشت، نه MD و فوکر، که ائرباسِ پهن پیکرِ ماهان بود و آنقدر راحت که نصف دوم ادا و اطوارهای قبل پروازِ مهماندار را که طریقهی باز و بست کمربند و استفاده از ماسک اکسیژن را میآموزد، ندیدم و خوابم برد تا که صدای برخورد چرخهای عقب به سختیِ آسفالتِ باند ۲۹ سمت چپ فرودگاه مهرآباد، چُرتِ چشمهای شب نخوابیدهام را بپراند.
خواب و بیدار، سوار تاکسی و مترو رسیدم ترمینال جنوب و از آنجا باید یکسر میرفتم قم و ظهر نشده برمیگشتم تهران که برگردم ولایتمان؛ خوی!
آفتاب راه زیادی داشت تا به سقف فلک برسد و من منگِ بیداریِ دیشب، نشسته و چرتآلود بغل دست رفیقم که پشت رل داشت میراند سمت قم، خواب و بیدار، ساعت یکی دو دقیقه مانده به ۸ صبح، تلفنم زنگ زد.
طول کشید تا فوکوس مردمک چشمهایم تنظیمِ دیدن و خواندنِ اسم روی گوشی، حالیم شود پشت خط، دوستِ فرهیختهی پدرم، در آن ساعتِ صبح زنگ زده که بگوید یادداشتهایم را میخواند و ستونم در فلان نشریه و بهمان جریده را تعقیب میکند و بپرسد که «حسین جان! تو که بلدی بنویسی، چرا نمیآئی راجع به پدر شهیدت بنویسی و چرا روی کمک ما که دوست و رفیق و همراه پدرت بودیم حساب باز نکردهای تا الان؟…»
نصف باقی حرفهای سیدقاسم را نشنیدم. رادیو ایران، ساعت را هشت گفت و منِ هنوز گیج از خواب، طول کشید که حساب کتاب کنم و بفهمم تلفنِ ساعت هشت صبح، برای پیشنهاد کمک و البته هل دادنم به سمت نوشتن از آرزوئی که داشتم، درست دو سه ساعت بعد از آن بامداد خماری بود که چشم در چشم گنبد نور و طلا، دخیل بسته بودم به سلطان سریر ارتضا… .
فکر کردم، لابد الان اگر مشهد بودم و رازم را کسی از اهل حرم میدانست، نقارهزن خبر میکرد به افشای معجزهی اجابتی که داشت رخ میداد… .
جفت و جور شدن قرارها و قطار شدن آدمهائی که بعد از سالها برایم روزهای پررنگِ شنیدن از «بابا» را ساختند و نوشتن آن شنیدهها خیلی طول نکشید. کتابِ اولِ من، «اشتباه میکنید! من زندهام» کتاب شهیدمان «علی شرفخانلو» محصول معجزهی آن نگاهِ بامدادی بود… . الحمدلله الذی خلق الرضا.
دیدگاهها
اردی بهشت۸۸…
آتش بیار!!
آذر آتش گونه ی ۸۸…