عمو زنگ زد.
هیچ فکر نمی کردم روز شهادتت یادش مانده باشد. بالاخره صاحب چند باب کارخانه و کارگاه و پروژه که خیلی وقت ها حتی یادش می رود نهارش را خورده یا نه، بعید بود یادش بماند بیست و خورده ای سال قبل کی و کجا به ترین دوستش را از دست داده …
ولی یادش مانده بود.
زنگ زده بود بگوید:
هنوز سهم تو بین همه ی روزمره گی هایش محفوظ است.
که بگوید:
هنوز نتوانسته! فراموشت کند…
زنگ زده بود بگوید:
عمو جان!
خیلی سال است دیگر فروردین ها به م نمی چسبند.
دیدگاهها
بازبسم الله الرحمن الرحیم
عاشقی هم عاشقی های قدیم
به وب ماهم سری بزنیدخوشحال میشیم.
http://www.1ghachanar.persianblog.ir
یاعلی