پیرزن قاب عکس خاک گرفته ی پسرش را آن طور که تو انگار کن شهید را بغل کرده باشد، چسبانده بود روی سینه اش و می گفت: سیدرضا! مادر به فدای چشم هایت… من که جای دیگری ندارم بروم، تصدقت! اصلا توی همه ی این سال ها یادت می آید جای دیگری سال ام را نو بکنم؟ مادر به فدای قد و بالای رشیدت! دانیش گُؤروم آنــــان اُؤلسون؛ یارالارین نئجه دی؟