القصه… نیامدی و ما پیر شدیم!

.
.
.

دیدگاه‌ها

  1. ناشناس

    بسم الله
    خیلی کار کرده بود، همه ی رخت و لباسهایش خاکی شده بود، وسط ظهر تابستان، خیلی هم عرق کرد، کارش که تمام شد دستی به سر و روی لباسهایش کشید خیلی هم تکانشان داد ولی با این کارها تمیز بشو نبود، راه افتاد، بوی عرق از لباسها بلند شد، شیشه ی عطری که در جیبش بود در اورد، مالید به لباسهایش، بوی عرق را کمی گم کرد ولی چرک لباسها هنوز سر جایشان بود.
    بعضی از رفتار و بعضی از توبه ها به مانند این شیشه ی عطر اند، که فقط بوی بد را گم میکندف وگرنه برای تمیز شدن باید تمام وجود را آّب کشید!
    التماس دعا
    این خلاصه شده متن بود که گذاشتم توی کتیبه کلوب

  2. آبشار

    دلم قرار نبود از شما جدا بشود
    دلم قرار نبود از غمت رها بشود
    شبم قرار نبود اینچنین رود در خواب
    سحر بیاید و این سینه بی صفا بشود
    قرااااار بود که هر شب برای نافله ها
    غلام تو، به صدای امیر پا بشود
    قرار بود که دار و ندار عاشقتان
    کمی ز گرد و غبار ره شما بشود
    قرار بود که من یار خوبتان باشم
    گدا قرار نشد دشمن خدا بشود
    قرار بود که من بین روضه جان بدهم
    قرار بود که خاکم به کربلا بشود
    سر قرار شما آمدی نبودم من
    امان از آنکه سرش پر ز ادعا بشود
    بیا قرار گذاریم باز هر جمعه
    دم غروب لب من پراز دعا بشود
    عجل لولیک الفرج یا الله …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.