اصلش این بود که نمیخواستم تشییعش را بروم. نمیخواستم، چون دوست داشتم قبل از همه برسم سر خاک و در مزاری که تا دیروز نمادین بود و جسمش را در آغوش نداشت، مثل باقی شهدائی که قبل از این، فیض دفن و تلقینشان را داشتم، مناجات کنم و زیارت عاشورا بخوانم و تبرک بجویم در …
از هزار و چند شهید شهر، سی و هفت شهیدمان بیپیکرند. یعنی دلیل و شاهد و مدرکِ قطعیِ شهادتشان موجود و پیکر مقدسشان مفقود است. از این سی و هفت شهید، به غیر از سه خانواده که هیچوقت راضی نشدند قبول کنند فرزندشان به شهادت رسیده و هنوز چشم انتظار برگشتن رزمندهشان از جنگ هشت …
ده سالی بود هر باری که کربلا قسمتم میشد، ایام عزای یکی از اهل بیت علیهم السلام بود و پیراهن مشکی تنم. یعنی از بهمن هشتاد و هفت که اولین بخت و نوبت حضور در خیزش اربعین را درک کردم. این سفر اما نه در ایام عزا و نه در اربعین که در ماه شعبان …
بار اول سر کلاس سازماندهی و اصلاح تشکیلات و روشها دیدمش. ترم دومی بود که استاد مدعوِ دانشگاهشان بودم. جوانکی بود با ریشِ تازه رُستهی حنائی و لباسِ گَلِ گشاد و موهای پریشان. بعد از من آمد تو و صاف نشست در نزدیکترین صندلیِ ممکن به من؛ روبروی تخته! و تکه پراند. و تکهی درشتتر …
برف بهمنیِ صبحِ اولین جمعهی ماه، وقتی بعد از شبی طولانی بیدار شدهای برای نماز و پرده را کنار زدهای که از هنوز در نیامدنِ آفتاب مطمئن شوی و مواجه میشوی با لایهی سفیدی که روی باغچه را پوشانیده، شوقِ تکبیر نماز صبحت را دوصد برابر میکند. آن قدر که جای خزیدنِ دوباره در بستر …
یکی از محاسن محل کار فعلیم ارتباط مستقیم و مستمر با مزار مطهر شهداست. اقلش این است که هر صبح و هر عصر، توفیق دیدار پرچمهای سه رنگ و خوشرنگ ایران که بر فراز قبور مطهر شهدا در اهتزازند را دارم و نسیمی کز بن آن کاکُل آید، مشامم را مینوازد و چه خوش نسیمی …
حجله تا قبل از جنگ دههی شصت، فقط در عروسیها برپا میشد و برای تازه دامادها. جنگ که شد، با مصیبتی که روی سر شهرها آوار کرد، رسوم تازه آمد به میان رسم و رسوم مردم شهر. گورستانها روح گرفتند و شدند؛ مزار شهداء. مادران جوان از دست داده، خواهرانِ داغِ برادر دیده و همسرانِ …
از ده سال پیش، پائیز سال هشتاد و شش خورشیدی که کاوشهائی در اطراف مناره شمس تبریزی صورت گرفت و قبوری پیدا شد که چند نفر به طور پلکانی و پشت سر هم در جوار مناره دفن شده بودند، موضوع آرمیدن شمس تبریزی، مولا و مقصود مولوی در خوی جنبه رسمیتر و جدیتری به خود …
خیاط خانهاش نزدیک مغازهی نجاری ما بود؛ خیاطی علیلو. با تابلوئی که رویش عکس لباس پاسداری کشیده بودند. نظامیدوز بود. کارش هم این بود که از صبح تا شب لباس فرم بدوزد برای پاسدارها. و فقط برای پاسدارها. آن سالها شهربانی و ژاندارمری هم بود بین سازمانهای نظامی و آقا مشد علی، نه برای ارتش …
اتوبوس آمده بود دنبالمان. چند سالیست -یعنی دقیقا از وقتی که ترمینالِ متمرکز شهر ساخته و به بهره رسیده است- رسم بر این شده که حاجیها را از توقفگاهی که مخصوص بدرقه و استقبال سفرهای زیارتیست سوار کنیم و برگشتنی، برگردیم همانجا و مردم نکوبند کلی راه بیایند تا فرودگاه و تا کجا برای استقبال …