آقا اسماعیل، آرایشگری است پیرسال که از وقتی که من چشم باز کردهام و یادم میآید، مغازهاش سر گذری بود که نجاری پدربزرگم آنجا بود و ویترین و دک و پوز آرایشگاهش همانهاست که چشمِ کودکی من دیده است. بی حتا ذره و کمتر از ذرهای تغییر و اصل و فرع مغازه و اشیاء و …
شانزده سالِ پیش، وقتی عمو به طور غیر مترقبهای مسافر قبله شد، هیچ آمادگیای نداشت برای درک این فیض بزرگ. عمو که میگویم، یعنی دوستِ صمیمیِ بابا. یعنی همهی دوستان صمیمیِ بابا برای من عمو هستند و اسمشان توی گوشیام نه به اسمِ فامیل که به عنوان ذخیره شدهاند؛ عمو… .عمو جعفر. عمو محمود. عمو …
بچهسال که بودم، همیشهی خدا یکی از اجزای جیبِ پیراهنم، یک شانهی پلاستیکی بود و موی بلند و شانه کرده که برخلاف قوانین مدارسِ آن روزها بود، یکی از آرزوهای همیشگیام بود و یکی از تعارضات دائمی من و ناظم مدرسه، کوتاه کردن مو بود و این تعارض تا آخر و در هیچ مقطعی از …
حامد، که اصرار دارم حامد بخوانمش و واژهای پس و پیشِ اسمش نگذرام، که دستش -که دستهای ابالفضلیش – هنوز بر سر دنیا هست، که باورم داد میشود گاهی به آسمان نگاه کرد و سر از دنیا برداشت و از لمس مکرر و بیحاصلِ تاچهای لمسیِ آلات الکترونیکیِ نوظهور دست کشید و به آسمان دست …
رفته بودم تا از مصطفا برایم بگوید. از برادرش. از مصطفا حامدِ پیشقدم. آخرین فرماندهِ شهیدِ گردان امام حسین ِ لشکر عاشورا. قصه رسیده بود به سالهای اول انقلاب و داشت از روزهای اول انقلاب میگفت و از روزی که قرار شد مصطفا برود جماران و بشود محافظ امام. قصهاش که به امام رسید، شوق …
بهار بود و بهشتیترین ماهش؛ اردیبهشت که خدا او را به پدر و مادرش داد. بهار بود و بهشتیترین ماهش؛ اردیبهشت که نشست پای سفرهی عقد دختری که دوستش داشت و رسید به آرزویش که میخواست همسرش سیده باشد و او بشود داماد صدیقهی طاهره. و بهار بود که رفت. و بهار بود و اردیبهشت …
میگویند خاک سرد است و سردی میآورد. دیدهایم که داغها، دردها، دریغها و حسرتها و جاهای خالی، یکی دو سه ماه و سال که ازشان بگذرد، سرد میشوند. فراموش میشوند. رنگ میبازند. کمرنگ میشوند و از یاد میروند… . تا بوده همین بوده که هیجانِ اتفاق که خوابید، کمکم داغش هم سرد شود و جایش …
میگویند هر سی و چند سال یکبار، تقویمِ قمری به قرینهی اینکه سالش ده روز از سالِ شمسی کمتر است، یک دور، دورِ تقویم شمسی میگردد و عهد، این اتفاق و این حُسن اتفاق باید در مثل امسالی که این همه مناسبت برای من دارد میافتاد… . اینکه ورق تقویم طوری بچرخد که ۲۲ روز …
مهدی، آدمِ ماندن نبود. اهل معامله بود؛ اهل معاملههای کلان. متاعش را به غیر خدا نفروخت و کارهایش را با خدا معامله کرد و نگذاشت کسی زیاد از این معاملهها خبر داشته باشد. کسی هم نمیتواند بگوید مهدی را شناخته. گمنامی انتخابِ درستِ مهدی بود؛ مردی که در «میاندوآب» به دنیا آمد و در دل …
و مرگتان شد معیار؛ عیارِ سنجیدنِ خالصیِ وعده و عمل. و حسرتی به دلِ آنها که با شما همراه بودند و آنها که نامتان را شنیدهاند و راهتان را شناختهاند و باد، یادِ شما را به کویشان برده. هان ای شهید! ای آسوده جان؛ ای که بر کرانهی ازل ایستادهای به تماشای زار ای آشنای …