شهیدانه

کربلا سنگ نشانیست که ره گم نشود!

ما نه لایق بودیم و نه قابل. اگر به ما و آن‌چه از ما سر زده و می‌زند بود، هیهات که دست‌مان به ضریح شش گوشه و هم‌قدمی با زائرانِ عاشقی که جز از وصال محبوب در سر نداشتند، می‌رسید. معترفم که تک به تک قدمی که تا آن کعبه‌ی شش گوشه برداشتم، از باب …

الفت

و کسی جز امام قادر نیست کینه‌های کهنه‌ی دو ملت را طوری از دل‌ها بزداید که تو انگار کن از روز اول هیچ کینه و قهر و غضبی در بین نبوده و انگار نه انگار که این دو کشور تا همین چند سال قبل برای هم تیغ از رو بسته بودند و ام‌روز به مدد …

بیرق

یک هفته قبلِ اربعین خودشان را رسانده بودند کربلا. توی هنوز خلوتیِ حرم، با فراغ بال زیارت‌شان را که کرده بودند آمده بودند نجف و بعد کاظمین و احتمالن سامراء و باز برگشته بودند نجف که این بار پیاده زائر اربعینِ امام شهید شوند. حال‌شان خوب بود. نشسته بودند به استراحت و چای و عمود …

خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد

قرار نانوشته‌ای گذاشته بودیم که کسی از خستگی حرفی نزند. از گرسنگی و تشنگی هم. جای آن به شوخی می‌گفتیم: “چراغ آبم روشن شده.” یا “چراغِ چائی‌ام روشن شده.” و تو انگار کن نشان‌گر بنزین خودرو را که وقتی ته بکشد روشن می‌شود که؛ برو بنزین بزن! هم‌این بساط اتوماتیک مطابیه‌های دیگر را هم ساخته …

مدینه‌ی فاضله

تجربه‌ی زندگی در بین مردمی که خط مشترکشان عاشقی کردن است و راه‌شان منتهی به کعبه‌ی شش گوشه‌ای که دنیا بر مدار آن می‌چرخد، به یک خط و چند خط روایت از دیده‌های محدود، نمی‌تواند بگنجد. زیستن در اتمسفری که اکسیژن آن جذبه‌ی عشق حسین است را فقط باید تماشا کرد و بس. و جز …

پرچم

غرور تمام یک ملت متجلی در پرچمی است که تک به تک آحاد آن مُلک حاضرند جان‌شان را پایش بگذارند. پرچم نماد ایستادگی و پیروزی و فتح و نصرت نیز هست. وقتی خاکی فتح می‌شود، وقتی جائی نصرتی به دست می‌آید، وقتی پیروزی‌ای اتفاق می‌افتد، این باز پرچم است که بالا می‌رود و به شکرانه‌ی …

اندک اندک جمع مستان می‌رسند…

اربعین نمایش قدرت کاروانی بود پیروز و سرفراز که حتا در چنگال دژخیمانه‌ی دشمن، جز زیبائی ندید و جز در راه حق قدم برنداشت. محشر صغرای شیعه که جاذبه‌ی جادوئیِ مغناطیس محبت حضرت حسین ابن علی (علیهماسلام) در آن متجلی است و تا همیشه‌ی تاریخ جاوید خواهد ماند. قرار عاشقانه‌ی شیعیان و امامِ شهداء که …

حق است؛ سخت است… .

مهدی سه سالش بود که پدر رفت و دیگر برنگشت. پشت بند شهادتِ پدر، مادرش او و برادر کوچک‌ترش را تنها گذاشت و مُهر “باطل شد” زد روی مِهر مادری و رفت پیِ زندگیِ خودش. دو طفلانِ شهید، با تمام حسرت و دریغ بزرگ شدند. پیش پدربزرگ پیری که نای حرکت نداشت و این دو …

شهروز

انگشت سبابه‌اش را که از روی سنگ سرد و سفید مزار برداشت، بلند شد و صدایش را صاف کرد و سینه‌اش را داد جلو. ایستاد روبه‌روی حجله و خیره شد به عکس رنگ و رفته‌ی شهید و گفت: «سلام! من شهروزم. هم اسم تو. نوه‌ات؛ پسر فریبا! مادرم به‌م گفته می‌توانی روی تو حساب کنم. …