شهیدانه

چشمه‌ی آب حیات

می‌گفت: آیه‌ی آخر سوره‌ی مُلک را بخوان؛ «قُلْ أَرَ‌أَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْرً‌ا فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِمَاءٍ مَعِین» + (به من خبر دهید، اگر آبی که می‌نوشید در زمین‌ فرو رود، چه کسى آب روان برایتان خواهد آورد؟) و بدان: این‌جا مقصود خدا از آبی که در زمین فرو رفته، حضرت سیدِ شهیدان است. آن‌جا که …

باید که جمله جان شوی

می‌گفت: کس را راه به مقام بندگی و عبودیت محض نیست الا به این‌که راهش از شاه‌راه حضرت شاه شهیدان عبور کند و زلفش به زلف ابی‌عبدالله گره خورد. می‌گفت: هم‌این است که حسین بن علی را “ابی‌عبدالله” -پدرِ بنده‌ی خدا- نامیده‌اند. می‌گفت: سر سلسله‌ی عبادِ مخلصِ خدا، حضرت ثارالله است و باید برای به …

صبر

ترکشی که خورده بود به پهلویش نه نخودی و عدسی و نه حتی ساطوری که کفگیری بود. یعنی به قاعده‌ی یک کفگیرِ پلوخوری، پهلویش را شکافته و تو رفته بود. خون از پهلویش جاری بود و رنگ داشت از رخسارش می‌رفت و او به وضع وخیمی که داشت گمان می‌کرد؛ هر آن ممکن است ریق …

چ

چ را دیدم. در بعدازظهری پائیزی که خوردن یک لیوان چای داغ و لم دادن جلوی تله‌ویزیون حال اساسی دارد. منتظر دیدار چمرانی بودم با نگاهی نافذ و کاریزما که مثل آن‌چه از او خوانده بودیم، شب به شب کارنامه‌ی روزی که سپری کرده بود را می‌نوشت روی کاغذ و وقتی در گرماگرم جنگ خیز …

در مسلخ عشق جز نکو را نبرند…

و سلام بر شهیدی که در ماه قربانی زاده شده و پیش‌وند اسمش به قرینه‌ی عید قربان، قربان شد و در تمام سال‌های عمرش را تقرب جست و آخرِ کار، قربانی راهی شد که سرآغاز و انجامش سعادت و خلد برین و فردوس نعیم است… . و سلامٌ علیه یوم وُلد و یوم یموت و …

تو

حکایت ناتمام و شگفت تو، اسرارنامه‌ی نشانه‌هاست. و تو همیشه‌ی خدا با نشانه‌ها با من حرف زده‌ای و از ردی که در جا به جای زندگی‌ام گذاشتی و می‌گذاری و دلم همیشه‌ی خدا به بودنت قرص است. در همه‌ی سال‌های زندگی‌ام، عطشی به وسعت میل دانستن و شوق شنیدن از تو نداشته‌ام و همیشه از …

عیادت مجازی

این متن، بریده‌ایست از نامه‌ای طولانی که یکی از دوستان که از قضای روزگار فرزند شهید هم هست خطاب به آقا نوشته و باز از قضای روزگار نسخه‌ای از آن به دست حقیر افتاده و من بی‌آنکه آن بنده‌ی خدا بخواهد و بداند، بخش‌های قابل انتشار در معرض نگاه عموم نامه را از نظر حضرات …

آدم‌های خوب شهر

خاصیتِ گرما، کلافگی و به هم ریختگی اعصاب است. این‌که با یونی‌فرم و کلاه و یال و کوپال مجبور باشی چند ساعت بمانی زیر ظل آفتاب و ترافیک را و بوق‌های ممتد راننده‌های بی‌حوصله‌ای را که شیشه‌ی ماشین‌شان را بالا کشیده‌اند تا خنکای کولرشان بیرون درز نکند را تحمل کنی و مأمور انتقال خودروهای پارک …

رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست!

زندگیش مثال اسمش بود؛ حنیفِ درستی درست زنده‌گی کرده بود و آن‌همه راه پر پیچ و خم تا شهادتش را توانسته بود درست طی کند؛ آن‌قدر که درست به مقصد برسد. – گیریم چند سال دیرتر و جائی نه در جبهه‌های غرب و جنوب؛ هفده هجده سال بعد از جنگ و در حوالی شهر خودمان …

آن شب قدر که این تازه براتم دادند…

و کاش همه شب تا سحر و تا خودِ خودِ مطلع فجر لیله‌ی قدر بود و تو بودی و دوستانت و ما غرق در بحر بی‌حد عنایتش مشغول به صید مروارید ذکر علی و اولادش تا خودِ خودِ سپیده دمان… یعنی مباد شبی بی تو بگذرد عمرم و یعنی وصال آئینه‌ای جز تو ندارد و …