این جمعه که بروم پای صندوقِ رأی، هفدهمین باریست که مُهر انتخابات میخورد به صفحهی یکی مانده به آخر ِ سجلیام. در این چندین و چند سال و در این چندین و چند باری که رفتهام برای شرکت در همراهیِ سیاسی با آرمانِ انقلابی که سهمی از آن دارم، هیچ بار نیاندیشیدهام که نام کسی …
شعبان که شروع شود، یاد شبهائی میافتم که ماه در قاب نازکترین هلال طلوع کرده بود و آفتاب هر صبح از مشرق خاکی به آسمانیِ بقیع، بر شهر میتابید. شعبان که شروع شود، یاد شهری میافتم که شهیدترین حسینِ تاریخ در آن زاده شد و یاد سه شب گذشته از شعبانِ سه سال بعد از …
شهیدمان دائم دعا دعا میکرد که تا امامش زنده است، زنده بماند و نیاید روزی که راهی را بیامام برود… و خدا حرفش را شنید و دعایش را مستجاب کرد! میگویم؛ خدا تا سایهی رهبری حضرت آقا بر سرمان افکنده است و نَفَسمان به بودنش گرم است، حیاتمان دهد که بیامام زیستن، زنده بودن به …
به اطلاع دوستانِ همشهری که پیگیر عرضهی کتاب در شهر بودند میرساند که فعلن در سه محل کتاب “اشتباه میکنید! من زندهام” عرضه شده و در دسترس دوستان است؛ اول. مطبوعاتی استاد شهریار ِ جناب اسماعیل اسدلو واقع در خیابان طالقانی، جنب مقبرهی علیّه، روبهروی شعبهی مرکزی بانک ملت دویّم. کتابفروشی نمازی مقابل کوچه مقبره، …
از همهی اعزّهی گرامی که قدم رنجه فرمودند و در رونمائی از کتاب شرکت کردند سپاسگزارم. امید دارم کتابی که کلمه به کلمهاش نقش عشق بود و مشق صدق، مورد قبول و رضای شهیدمان بوده باشد و باز ما را به حریم کبریائیش راه دهد و آن نادیدهها را بنمایاندمان. پارسال درست در همچه روزی …
بعونِ حیِّ کریم و به مدد فیض دیگر بارهی روحالقُدُس در مثل چُنین روزی که عید مسعود شکافته شدن دلِ خانهی خدا برای میزبانی شیر خدا و تولد حیدر کرارست و به نام پدر جشنش میگیرند و هر پسری عزیزترین متاعش را پیشکش پدر میکند، در منزل شهیدمان؛ علی آقای شرفخانلو از کتاب “اشتباه میکنید! …
فصل اول؛ روایت سوم:علی از چشم مادر = = = = = = یک شب یکی از همجلسهایهایش را گرفته بودند. علی آن شب دیرتر از همیشه آمد خانه. خودش که چیزی بروز نداد، ولی فردایش دیدم مادر محمود، همان که بازداشتش کرده بودند، آمد در خانهمان که من پسرم را از شما دارم و …
فصل اول؛ روایت دوم:علی از چشم مادر = = = = = = …آنروز عصر که دوره نشسته بودیم روی تخت کنار درخت توت، وقتی منظر گفت بالاخره توانسته نظر عمویش را عوض کند، از خوشحالی نماندم بپرسم چطور و با چه زبانی؟ با شوق دویدم توی کارخانه تا مژده را به علی بدهم. فردایش …
فصل اول؛ روایت نخست: علی از چشم مادر = = = = = = …علی درست ایستاده بود پشت سر پدرش. وقتی دید پدر نمیتواند کار را پیاده کند آرام رفت جلو و خواست که پدر اجازه دهد گره اول فرش را او بزند. پدر از خدا خواسته، جابه جا شد تا علی بنشیند کنارش. …
