شهیدانه

برای شونزدهِ آذر

یاد روزهائی که غم نان و غصه‌ی نام و دغدغه‌ی مقام نبود و هر چیزمان در آرمانی‌ترین شکل ممکن بود و می‌خواستیم دنیا را از نو بسازیم و قاف را جا به جا کنیم و طرحی نو در اندازیم و فلک را سقف بشکافیم! روزهائی که هنوز خودنویس نداشتیم و مداد داشتیم و کاغذ کاهی …

شبیهِ شکلِ تو!

دومین و یا چندمین باری بود که جای حسین، علی صدایم می‌کرد. وسط بحثی کاملا فنی خواست مثال بزند که من حتی با تو هم رودربایستی ندارم و درآمد که: من اگر لازم باشد با |علی شرفخانلو| هم برخورد می‌کنم و سمت اشاره‌اش را چرخاند سوی من و دید جای علی، حسین نشسته. حرفش همان …

نشان از بی‌نشان‌ها

پیرزن را خیلی سال بود نمی‌دیدم. از وقتی خانه‌شان را فروختند و رفتند به محله‌ای دیگر. نه از خودش خبری داشتم و نه از پسرش که بیست سالی از من بزرگ‌تر بود. پیرزن سواد درست و حسابی نداشت. حتی نمی‌دانست اعداد را از چپ باید خواند یا از راست و جمع و تفریق صورت‌حساب سبزی …

اسرار هویدا می‌کرد…

آرمان‌خواهی انسان مستلزم صبر بر رنج‌هاست! پس برادر خوبم برای جان‌بازی در راه آرمان‌ها یاد بگیر که دراین سیاره‌ی رنج صبورترین انسان‌ها باشی… سیدمرتضای آوینی. رحمت‌الله‌علیه – – – – – – و دیدم زیر دست‌خطی که این را نوشته بودی، تاریخ یک هفته قبل از شهادتت خورده. سید! از کجا خبرت رسید که تا …

سهامِ شهادت

رسم روضه‌ی شب دهم این است که دم بگیرند: |ام‌شب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضاء می‌شود…| و اصلن رسم شهادت هم این است که براتش به امضای تو برسد! ای سید شهیدان تو که یک گوشه‌ی چشم مهربانت ذره را دریا می‌کند و کاه را کهکشان تو که برات شهادت عباس و علی‌اکبر و حبیب و بُرِیر …

که من با لعل پنهانش نهانی صد سخن دارم…

طور غریبی نگاهش به نگاهت گره خورده بود. می‌گفت انگار می‌خواهی از قاب عکسی که روی میز است بیائی بیرون و دست بیاندازی دور گردن آدم و محکم بغلش کنی. می‌گفت لابد وقتی بوده‌ای هم خوش مشرب بوده‌ای که ردش تا الان و حتی تا داخل قاب عکس روی میز کار من مانده است. می‌گفت …

رساله‌ی پاداش

روزی که عازم حج بودم هم را دیدیم. خبر نداشت راهی سفر قبله‌ام. منِ بی‌خبر از همه جا به گمان این‌که شنیده راهی‌ام و آمده برای دیده بوسی، قبل این‌که چیزی بگوید مصافحه کردم و حلالیت خواستم و عذر از این‌که یادم نبوده قبل سفر خدمتش برسم و او با رد باریکی از اشک که …

نیت

مادر ساده‌دل شهید که دعا به جان ما گویان که آورده‌ایمش خرید و برای دختر و عروس و نوه‌هایش گردن‌بند مروارید خریده‌ایم و کلی تخفیفات اخذ کرده‌ایم و خُلق‌مان تنگ نشده از پا به پائی با او که آرام آرام راه می‌رود و هی می‌نشیند تا نفس تازه کند، از طلا فروشی آمد بیرون و …

حسن

از بین همه ی سرهائی که روز عید قربان در مقابل حمام‌های منا حلق کردم، از تراشیدن سر دو حاجی لذت بردم. یکی حاجی‌ای بود پیرسال از اهالی سیستان که فارسی را سلیس حرف می‌زد و موهایش به سپیدی برف بود و نه آن‌قدر پرپشت که مثل مال حضرت خودمان هفت هشت تیغِ تیز خرجش …