حجله تا قبل از جنگ دههی شصت، فقط در عروسیها برپا میشد و برای تازه دامادها. جنگ که شد، با مصیبتی که روی سر شهرها آوار کرد، رسوم تازه آمد به میان رسم و رسوم مردم شهر. گورستانها روح گرفتند و شدند؛ مزار شهداء. مادران جوان از دست داده، خواهرانِ داغِ برادر دیده و همسرانِ …
عکسهای قدیمیش را که میبینم، هیچ هنر شگفتانگیز و خاصی در معماریِ ایوان و گنبد و صحن و سرا به چشم نمیآید. حتا حالا هم که دارند دستی به سر و رویش میکشند، هیچ خرق عادت و معجزهای در سازهها و کاشیها و ایوانها و گنبدها به کار نگرفتهاند. بنا مثل همهی دیگر مزارات مطهر …
خیاط خانهاش نزدیک مغازهی نجاری ما بود؛ خیاطی علیلو. با تابلوئی که رویش عکس لباس پاسداری کشیده بودند. نظامیدوز بود. کارش هم این بود که از صبح تا شب لباس فرم بدوزد برای پاسدارها. و فقط برای پاسدارها. آن سالها شهربانی و ژاندارمری هم بود بین سازمانهای نظامی و آقا مشد علی، نه برای ارتش …
لباس سبزی که با فانوسقهی کلفتِ یشمی رنگی مرتب شده و در سینهی چپش آرم زردرنگ سپاه دوخته شده بود در قامت یک جوان قد بلند و خوش سیما که چهرهی بشاش و محاسنِ بلند و پوتینهای خاک خورده داشت، همهی تصویر کودکیهای من از سپاه و از پاسدارها بود. پاسدارهائی که همه یک شکل …
دو نفر از عواملِ اجرائیِ مجموعهمان در هتل مکه، در همان شغلی که در ایران به آن مشغول بودند، به کار گرفته شده بودند؛ حاج رحمان انباردارِ مجموعه و حاج نَجات سرآشپز رستوران. و نَجات را با فتحه، به عمد نوشتم که قرائتِ آذریِ اسمش باشد. یعنی همان طوری که آنجا صدایش میزدیم. حاج نجات …
اتوبوس آمده بود دنبالمان. چند سالیست -یعنی دقیقا از وقتی که ترمینالِ متمرکز شهر ساخته و به بهره رسیده است- رسم بر این شده که حاجیها را از توقفگاهی که مخصوص بدرقه و استقبال سفرهای زیارتیست سوار کنیم و برگشتنی، برگردیم همانجا و مردم نکوبند کلی راه بیایند تا فرودگاه و تا کجا برای استقبال …
آقا اسماعیل، آرایشگری است پیرسال که از وقتی که من چشم باز کردهام و یادم میآید، مغازهاش سر گذری بود که نجاری پدربزرگم آنجا بود و ویترین و دک و پوز آرایشگاهش همانهاست که چشمِ کودکی من دیده است. بی حتا ذره و کمتر از ذرهای تغییر و اصل و فرع مغازه و اشیاء و …
شهر قبل آنکه کارخانه در آن راه بیفتد، شهر نبود؛ دِه بود. با جمعیتی کم و مساحتی کمتر از دو سه کیلومترِ مربع. کارخانه که راه افتاد، کمکم مساحت و محیط و مناسبات رشد کردند و امروز بعد از نزدیک به نود سال که از آغاز به کارِ کارخانجات نساجی مازندران میگذرد، قائمشهر، شهری شده …
رفته بودم تا از مصطفا برایم بگوید. از برادرش. از مصطفا حامدِ پیشقدم. آخرین فرماندهِ شهیدِ گردان امام حسین ِ لشکر عاشورا. قصه رسیده بود به سالهای اول انقلاب و داشت از روزهای اول انقلاب میگفت و از روزی که قرار شد مصطفا برود جماران و بشود محافظ امام. قصهاش که به امام رسید، شوق …
باز در یکی از سیاسیترین بهارهای بعد از انقلاب، وقتی همهی آنها که سرشان به تنشان میارزد مشغول زنده باد و مرده باد پراکنیاند بر له و علیهِ نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری و البته شوراهای اسلامیاند و اولویت موقت همهشان، تلاش برای پیروزی و شکستِ هم در معرکهی انتخابات بیست و نهِ اردیبهشت است، سیاُمین …