نوستالوژی

عیدانه فراوان باد

برای من که پدری چون تو دارم -حی و حاضر و ظاهر و شاهد- نه ام‌روز که هر روز و همیشه روز، روز توست؛ روز پدر. روزت مبارک. حواست از ان بهشتی که سال‌هاست ساکنِ آنی، بیش‌تر و پیش‌تر به من، به ما، به همه‌ی ما که مانده‌ایم باشد. یا علی

علیک منی سلام الله

یک نفر دیگر هم گفت: «برای من این صحبت آقای جوادی آملی کنار ضریح خیلی جالب بود که گفت: “ما در زیارت عاشورا می‌گوئیم؛ علیک منی سلام الله…” این یعنی این‌که وقتی خدا ما را آفریده گفته: سلام من را به حسین برسانید» #پنجره‌های تشنه. روزنوشت‌های انتقال ضریح امام حسین علیه‌السلام از قم به کربلا. …

احیاء

“بهاران از کجاست که روح روییدن و سبزشدن، ناگاه در تن خاک مرده پیدا می‌آید؟ و از کجاست که روح شکفتن، ناگاه از تن چوب خشک، چندین برگ‌های سبز و شکوفه‌های سفید و آبی و زرد و سرخ برمی‌آورد؟ بهاران رازدار رستاخیز پس از مرگ است و قبرستان‌ها، مزارعی هستند که در آن‌ها، بذر مردگان …

چرا و چگونه وبلاگ‌نویس شدم

آن اوائل که اینترنت و سایت‌های اینترنتی متولد شده بودند و خبر ما از شبکه‌ای به گستردگی جهان، محدود بود به خوانده‌هایمان در صفحه‌ی دانش و فن‌آوری روزنامه‌ها، فکر می‌کردم سایت لابد برای در دست‌رس بودنِ بیست و چهار ساعته، نیاز دارد به کامپیوتری که او را سرور گویند این سرور باید همیشه‌ی خدا روشن …

مینیاتور

راه‌پیمائیِ دی‌روز، نسخه‌ی کوچک و شبیهی بود به جمعِ میلیونی پیاده‌گانِ زائرِ اربعینِ سیدالشهدا و دی‌روز بعد یکی دو ماه، خاطره‌ی خوب صدای قدم‌های محکم و متراکم برایم زنده شد و برای همراهانی که راه‌پیمائی اربعین را نبودند توانستم شرح کوچکی از شوری که بود را تصویر کنم… .

کــــــــــــوچ

مرگ، ناگهانی‌ترین اتفاق عالم است و خبرش ناگهانی‌تر و حیرت‌بارتر. این‌که اول صبح، آفتاب نزده، بشنوی کسی که هم‌این دی‌روز داشت راست راست جلوی چشمت رژه می‌رفت، افتاده و مُرده و حالا نعشش زیر دستِ مرده شور دارد تغسیل و تکفین می‌شود، کمِ کمش ممکن‌ترین اتفاق زندگیت را در نظرت مجسم می‌کند و می‌فهماندت که …

خوش آمدید

شهرداری هر شهری در هر نقطه از دنیا، در اولین قدمی که داخل محدوده‌اش می‌گذاری تابلوئی علم کرده که به میهمانان خوش آمد می‌گوید و به عمرم، هیچ «خوش آمدید»ی به قدر خیر مقدمی که در ده دوازده کیلومتری حرم و ابتدای محدوده‌ی شهر کربلا زده بودند به جانم ننشست. و تو انگار کن خستگی …

نذر چشمان مشتاقِ اشک‌بارِ همسر شهیدی که هنوز منتظرست…

“در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست — می‌نشینی روبه‌ویم، خستگی در می‌کنی چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست — بازمی خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟! باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست — شعر می‌خوانم برایت، واژه‌ها گل می‌کنند یاس …

چ

چ را دیدم. در بعدازظهری پائیزی که خوردن یک لیوان چای داغ و لم دادن جلوی تله‌ویزیون حال اساسی دارد. منتظر دیدار چمرانی بودم با نگاهی نافذ و کاریزما که مثل آن‌چه از او خوانده بودیم، شب به شب کارنامه‌ی روزی که سپری کرده بود را می‌نوشت روی کاغذ و وقتی در گرماگرم جنگ خیز …