آن سالها تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. معلم کلاس دوم ابتدائیمان که خدایش بیامرزد، تکلیف داده بود که روزنامه و مجله بخوانیم. و دورِ کلمههای خاصی مانند “برای” “ایران” و… خط بکشیم و مگر روزنامه و مجله مثل الان بود که فراوان باشد؟ باید روزنامه میخریدیم و کسی هم نبود که برایم روزنامه …
شهرهای کوچک این حُسن را دارند که کلان نیستند. که هرچه شهر بزرگتر و کلانتر، فاصلهها و مناسبات اجتماعیِ بین مردم بیشتر و دورتر. عزیزی سالها پیش در مذمت شهرنشینیِ نوین میگفت که قدیم کوچهها را باریک میساختند که غریبهها هم حین گذر از معابر، از نزدیکِ هم بگذرند و در نزدیک بودن و از …
اصلش برمیگردد به زمانیکه قالبیاف سکان بلدیهی دارالخلافهی تهران را دست گرفت و بلدیهی تهران، بازوی قویای داشت به اسم جریده همشهری که قدرت و مخاطب و پشتوانهی مالی را همزمان داشت. همشهری، صاحب نشریات زیادی بود که در زیرمجموعهاش منتشر میشدند که آمدن قالبیاف به شهرداری تهران، نشریات را زیادتر و محتواشان را پر …
نگاه منِ عوام میگوید که روزگار اقتصادی مردم بهتر از ده بیست سی سال قبل است. هم گذران اقتصادیشان و هم اراداتشان به اهل بیت علیهم السلام. نمونهی عیانش هم خیراتی که در ایام منسوب به حضرات ائمهی کرام بین فقیر و غنی مردم پخش میشود. اینهمه خیر و احسان و غذای نذری، به رغم …
هر سال، روز بعدِ عید قربان مینشینم به اصلاح اسامی دفترچهی تلفنم. اولِ اسم آنها که در حج آن سال بودهاند را «مِن ذَکَرٍ وَ أُنثَىٰ» یک حاجی مینویسم؛ علی یوسفی مثلا میشود حاج علی یوسفی سیدقاسم میشود حاج سیدقاسم و به همین منوال تا آخر. حاجی را برای عمره رفتهها ننوشتهام و نمینویسم و …
ترکها ضربالمثلی دارند که میگوید: از کسی که نخورده بگیر و بده به سیر نشده. (آژ دان آل، وئر تامارزیا) حکایت من است و این روزها. که روزهای حجاند و من دلم بیتاب کعبه و صفا و زمزم و منا و مشعر و عرفات. که امسال توفیق رفیق نبود بروم و کاش سال دیگر باشد. …
اصلش این بود که نمیخواستم تشییعش را بروم. نمیخواستم، چون دوست داشتم قبل از همه برسم سر خاک و در مزاری که تا دیروز نمادین بود و جسمش را در آغوش نداشت، مثل باقی شهدائی که قبل از این، فیض دفن و تلقینشان را داشتم، مناجات کنم و زیارت عاشورا بخوانم و تبرک بجویم در …
سه بار دیدمش. فقط سه بار. بار اول، دو سال پیش در مراسم رونمائی از کتابی که برای شهید مدافع حرم حامد جوانی علیه الرحمه نوشته بودم و او آمده بود و تواضع کرد و کنارم ایستاد و ناخوشی امانش را بریده بود و نا نداشت اما بریده بریده، حرف زد و تقدیر کرد و …
ده سالی بود هر باری که کربلا قسمتم میشد، ایام عزای یکی از اهل بیت علیهم السلام بود و پیراهن مشکی تنم. یعنی از بهمن هشتاد و هفت که اولین بخت و نوبت حضور در خیزش اربعین را درک کردم. این سفر اما نه در ایام عزا و نه در اربعین که در ماه شعبان …
تو سالی به دنیا آمدی که جنگ تمام شد. روزهای جنگ، فرهنگ جبهه، مشی مردمی که مشغول مقاومت هشت ساله بودند و فضای آن هشت سال را نه دیدی و نه بودی. پدرت فرمانده بود و وقت تقسیم غنائم که شد، ترجیح داد در لباس پاسداری بماند و طرف گوشت قربانیای که از زمین و …