و یلدا یعنی؛ نهایتِ زورِ یک پائیزِ پر از خزان و کوتاهیِ آفتاب در تابیدنش به اهل زمین و کم فروشیِ ایام در طولِ روز و درازناکی و ترکتازی شبها و چه غم از اینهمه کمی و نقصان که یلدا، بیآنکه بداند و بخواهد، نوید دوبارهی انقلابیست در طبیعت که ثمرهاش فراخی مجدد روزها و …
مولوى مَثلى دارد، من از آن خیلى لذت مىبرم؛ مىگوید: این آبها همهی پلیدیها را پاک مىکند -«یطهر» – نجاست خبثى و نجاست حدثى، هرچه واردش بشود، برطرف مىکند؛ اما این آب براثر آن مراجعات فراوان که همه را تمیز مىکند، خودش کثیف مىشود. خوب، حالا چه کار کنیم؟ آب که کثیف شد، باید چه …
با هر پیامکی که میگوید بخت یارِ فرستندهی پیامک بوده و توفیق تشرفِ اربعینی به آستانِ جانان و شهری در آسمان و پیادهروی نجف تا کربلا نصیب فرستندهی پیامک شده دلم بیشتر گـُر میگیرد… و حسرتِ جانکاهِ دوری از اربعینِ امسالِ سیدالشهداء چنگ در بغضی فرو خوردهام میاندازد. ای زائران کویِ دوست سفرهاتان به خیر …
برای شهردار جدید شهرمان “آقای مهندس محبوب تیزپاز نیاری” که امروز مصادف شد با اولین روز خدمتشان در کسوت شهرداری دیار دلیران و دارالمؤمنین مصفای ایران؛ خـــــــــوی از صمیم قلب آرزوی توفیق میکنیم و دستش را به گرمی برای آبادی و شکوفائی شهر عزیزمان به نهایت صمیمیت میفشاریم. و توفیق از خداست.
دلم قرص میشود قرصتر میشود وقتیکه؛ میروم در خانهی پسری که پدرش فخر شهادت دارد و پسر، تصویر درشتِ همهی افتخار زندگیاش را قاب کرده در عکسی به نام “پـــــدر” و در بهترین زاویهی اتاق میهمانخانهاش جا داده… . این یعنی هنوز به رغم مدعیانی که منع عشق کنند؛ شما بالای سرمان هستید! و آی …
در آن سالِ پیش از فتنه که تازه داشتی جوانه میزدی در رگ و ریشهی ما، برف دیر کرد و دیر کرد و دیر کرد تا دهمِ ماهِ دهم بیاید و برایمان برف بیاورد. برفِ دیر کرده آمد و تو آمدی و ما را با خیالت آغشته کردی و رفتی… . امسال اما دشتِ اولِ …
برای من، همشهریِ داستان از شمارههای اولش که حاصلِ طبعِ جنابِ قزلی بود شروع شد. شمارههائی که نه به صورت ماهیانه و مرتب که به طور دورهای و با پرداخت به آثار قلمیِ یکی از غولهای ادبیات معاصر منتشر میشد. طبعا، بعدها و بعد از انتشار چند شماره و وقفهای که در کار نشرش حاصل …
صبح، کلهی سحر در آن سرمای سوزناک که تا مغز استخوان انسان فرو میشد و لزره از اندام صادر میکرد، در ازدحام سرویسهای بهداشتی که صفشان تا حوالی دربِ خروجی پایگاه مقداد (محل اسکان کاروانِ استانِ ما) کشیده بود، نمیدانم از کجا ساختمانی را کشف کرد که مختص از ما بهتران بود و محلِ استراحتِ …
از رفتنت دهان همه باز… انگار گفته بودند: پرواز! پرواز! (قیصر) – – – یاد و خاطرهی قیصرِ شعر آئینی و انقلابی تا همیشهی تاریخِ این کهن بوم و بر، سبز.
لولایِ دربِ ورودی که مینالد، میفهمی که کسی داخل شده. مشتریهای دائمی را با صدای پایشان و نوعِ سُریدن قدمهاشان روی سنگفرش ورودی و یا حتا با لحنِ سرفهی ناخودآگاهی که آدم وقت داخل شدن به جائی از خود صادر! میکند. متعاقبِ نالهی سوزناکِ جر و جرِ در، بوی تند سیگار پر شد داخل دفتر. …
