مرکب مرگ، حمید را که دیروز به عوضِ دوستِ تازه دامادش آمده بود سر کار برداشت و برد. در کسری از ثانیه، چند دقیقه بعدِ بازدید صاحبکار و سر صلاه ظهر و در ناممکنترین نقطه برای مرگ… = = = وقتی شب، کوچه پس کوچههای تنگ و تاریک حاشیهی شهر را برای پیدا کردن خانهی …
یکروز دیدم موهایش را از ته تراشیده. با آن قیافهی محجوب و لبان نازک و کشیده و همیشه پر از خنده، با کلهی تاس و کلاهِ پشمی، اعجوبهای شده بود. آنروزها تازه رفته بود در سِلکِ طلابِ علومِ دینی و تقوای مثال زدنیاش تا اعلا درجهی ممکن پیش رفته بود. از لباسِ سربازی امام عصر …
در اینهمه سال که این صفحه سر پا بوده، سعی وافر کردهام که سیاست سیاهش نکند. برای من سیاست بیشتر معنی تدبیر میدهد تا دودرهبازی و آن قِسم بازیها که اهلش بهتر بلدند و کارشان به حیله و مکر و حقه نزدیکترست تا تدبیر و تصمیم سازی برای پیشبرد مناسبتر امور. الغرض، پولیتیک نویسیهای این …
آیا در این واویلای تبلیغ و تخریب و افشا و ائتلاف و فشار جائی هم برای مرد بودن مرد ماندن مردانه ماندن و حتی مردانه رفتن ماند؟ کسی آیا فکرش مشغول فردای امتحانِ انتخابات هست؟ در بین این مردمان مستِ هیاهو کسی هشیار هست؟ کسی بین اقلام تبلیغیاش، اخلاص هم توزیع کرد؟ کسی اصلن اخلاص …
از تعبیر ِ “روز ِ مرد” برای سیزده رجب و بزرگداشت مقام و منزلت “پدر” خوشم نمیآید. چه آنکه روز میلاد زهرای اطهر سلاماللهعلیها را هم نه “روز زن” که “روز مادر” نامیدهاند. علیهذا از پیامهای انبوهی که تهش “روز مرد” را گرامی داشتهاند نیز خوشحال نمیشوم. اما تلفنی که حجت کرد و گفت در …
نایلون را که گرفت، شوق دوید توی چشمهایش که؛ خدا را شکر! نمیدانی چهقدر دلم هوای … کرده بود. خندیدم که؛ کاش از خدا چیز بهتر و بزرگتری خواسته بودی! خدا که ندار نیست. بخیل هم نیست. میخواستی، میداد خب! با همان شوقی که هنوز در غلیان بود و میدانستم به این زودیها تهنشین نمیشود …
رویِ رودِ روانِ رجب که راه افتاده در روزهای بهشتیِ اردیبهشت قایقی هست که میشود سوارش شد و تا شعبان و تا فصل میهمانی خدا رفت… رودِ روان چشم به راه کسی نمی ماند! دورِ فلک درنگ ندارد و خورشیدِ مِی ز مشرقِ ساغر طلوع کرده برخیز و عزمِ جزم به کارِ ثواب کن… + …
زحمتِ سه چهار ساله وقتی به بار مینشیند و خستهگی را از تنت به در میکند که؛ که زیر ظل گرمای ظهرِ تهران، طرف را نیم ساعت سرپا نگه داری که بروی و برگردی و برگشتنی از بالای پل عابر ببینی که حاصلِ کارِ این چند سالت را گرفته در دست و در عمقِ بحرش …
اردیبهشت مرا یاد مشهدِ خلوت و شبهای خنکی میاندازد و حسرتی هر ساله که همقدمم شوی و تو هیچ سال با من به پابوس نیامدی… اردیبهشت یعنی بوی کتاب و نمایشگاه و مشهدِ قاچاقیِ یکی دو ساعته در فاصلهی میلیمتری پروازِ رفت در دلِ سیاهی شب و ذخیرهی جا در طیارهی سحرگاهیِ برگشت و قراری …
سحرِ مِهگرفتهی بارانِ دیشب خوردهی اردیبهشتی دُ رّ ِ گرانیست! به هر کس ندهندش! پَـرّ ِ طاووس قشنگ است؛ به کرکس ندهندش.
