روزمره‌ها

پیمانه ی صبر

شاید او که دعای ثابت قنوت نماز دومش را عوض کرده هم خبر از دل ِ ما که یک ذره صبر ته کاسه اش مانده دارد که چند روزست دست که به دعا بر می دارد، می خواند: ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا… تا من وقت قنوتش، وقتی که اوج می …

تصدق

…آمده بود به رسم جمعه هائی که اینجاست، سر به ما بزند. داخل که شد، قبل من چشمش خورد به صندوق صدقه ی روی کِیس و یادش افتاد صدقه ی امروزش را نداده. دست کرد توی جیبش و خردترین پولی را که داشت در آورد و چرخاند دور سر خودش و زیر لب چیزی گفت …

استاد-شاگرد (روایت روز معلم و کارگر یک مدیر روزمره)

هر تکه از قالب های بزرگ و سیمانی جدول های کنار خیابان، اقلش پنجاه کیلو وزن را دارند. یعنی اگر بخواهی برش داری، یک ضرب نمی توانی و اگر بخاهی جابجایش کنی به یک نفس ممکن نیست. اما او یک ضرب و یک نفس قالب های سیمانی را مثل پر کاه از زمین بر می …

آخرین درس استاد، “شهادت” بود!

شهادت می دهم تا یومنا هذا هیچ کس را بیشتر از معلمانم دوست نداشته ام. شهادت می دهم تا یومنا هذا هیچ بوسه ای شیرین تر از آن بوسه نبوده که بر دست معلمم زده ام. شهادت می دهم تا یومنا هذا و تا روز حشر ذره ای از شوقی که وقت دیدار معلمم در …

هشت بهشت

حکایت ما و تپه ای که یک هفته ی تمام شده بود تمام زنده گی و دل مشغولی ما و بودنش آن قدر پررنگ بود که توانست حتی مثل منی را برای لااقل چند روز از دور تند و باطلی که روزمره گی می نامیمش خلاص کند هشت قصه شد که نوشتم و خواندید. فی …

جمجمه ات را به خدا بسپار (روایت روز تدفین شهدای گمنام)

برادر من وقتی رفت شانزده ساله بود. نه روز رفتنش وقتی روی پا بند بود و نه روز برگشتش روی دست مردمی که آمده بودند تا بهشت بدرقه اش کنند… وقت رفتنش قامت رعنائی داشت که حسرت هر مادری بود و وقتی برگشت، مشتی استخوان بود که حسرت هر مادر شهیدی که جگرگوشه اش را …

بــــاد

کار تمام شده بود. داشتیم جمع می کردیم برگردیم پائین و برویم مراسم وادع با شهداء. یک آن طوفان چنان در گرفت که همه ی رشته هامان پنبه شد. همه ی محوطه سازی، بنر هائی که اسم و عنوان اداره ی صادر کننده اش بزرگ تر از نام شهیدان گمنام بود، همه ی چادرهائی که …

“ابوقریب” به روایت تپه ی “شهدای گمنام”

جناب سروان خوش تیپ و خوش هیکل که هم سن و سال خودم می نمود، نه از آن ها بود که آخر هر کار سر می رسند و دیگ به دست و در پی سهم و بهترین جا برای بنر و بهترین محل برای استقرارند. کمر کش تپه های ما بین پادگان ارتش و “تپه …

سیه چرده (روایت رستاخیزی ِ روزمره های یک مدیر روزمره)

این دو سه روزه، سر و صورتِ آفتاب و مهتاب! ندیده ی همه مان آفتاب سوز شده. هرکسی هم می آید بالای تپه از همکاران اداره و سائر ادارات و یا دوستان که سر به ما! و “کاری” که می کنیم بزند، اول کار و هنوز از ماشین پیاده نشده، متلک مقدر ما را بابت …

گم نامی (روایتی شهیدانه از روزمره های یک مدیر روزمره)

از آن همه آیند و روند و قول و عمل و مشارکت و آمدن تا پای کار مسئولین و مردم و ریش سفیدان و مدعیان و غیر مدعیان؛ حضور جوانکی لاغر و مردنی و یک لا قباء پرده ی خاص و درخشان پروژه ی “تپه ی شهداء” بود، که تا رسید لباس عوض کرد و …