Month: دی ۱۳۸۷

کفش ها

کافه پیانوی فرهاد جعفری را می خواندم. آنجایش را که نوشته: خیلی وقت است کفش جفتی خدا هزار تومن پایش نکرده و از این جوراب های سه جفت هزار تومن می پوشد که مدام به آدم احساس جلفی و سبکی می دهند و هیچ جور وادارت نمی کند که آرام و سنگین راه بروی … …

ترسم تو بیائی و من آن روز نباشم.

روزیکه خواهی آمد از کوچه های باران … نمی دانم که هستم یا نه! شاید … که بیائی و من آن روز نباشم! اما می دانم که می آئی… در نایاب ترین ثانیه هائی که ساعتهای دیواری قدیمی تجربه خواند کرد! در لابلای بوی خوش اقاقی ها و آواز پر جبرئیل … می دانم که …

او، هنوز … خداست!

آورده اند که شیخی در بیابانی شیطان را دید که باریتعالی را ستایش می کرد . شیخ متعجب از او پرسید : – ای ابلیس تو که سر از بندگی باریتعالی برداشته ای ، این ستایش دیگر چیست ؟ شیطان رو به آسمان کرد و گفت: – آری ، من دیگر بنده نیستم ، اما …

زحمت!

الو؟! سلام. چطوری حسین؟ – سلام. قربانت. تو خوبی؟ … ببین!‌ تلفن خونه ی شهید حاجی حسینلو رو داری بهم بدی؟ – آره! یادداشت کن؛ دویست و چهل و چهار، صفر، ششصد و…. صبر کن بذار بنویسم…. منزل ِ‌ «آقای حاجی حسینلو» … یه بار دیگه شماره رو بگو … – « آقای حاجی حسینلو …

آقای پپسی کولا !

آقای پپسی کولا ! کاری کنید که غزه در محاصره کامل است آقای فانتا ! تو کاری کن که زمزم الحرمین کاری نمی کند اهرام مصر! خدای معبد آمون! خوابگزاران اعظم کاری کنید که من خواب سه مار سیاه دیده ام که مغز سیصد و شصت و پنج روز را در سینی ماه می بردند …

دلم می خواهد که هیچگاه صبح ندمد!

اینکه در «مثل شبِ دهمی» حسین علیه السلام راز برملا کند و بهشت را بنمایاند … اینکه سکینه ی دل خواهرش باشد … اینکه بهشت را بنمایاند … اینکه رب النوع اشک،‌ تا سحرگاهان اشک بریزد و با یاران مثل صدای بهم خوردن بال زنبورها در گراگرد کندو،‌ آرام و بی صدا با محبوب راز …

ح س ی ن

دلم لک زده برای گوشه ی دنجی هیئتی که کسی نشناسدت و کسی کاری به کارت نداشته باشد و تو باشی و خودت و یک بغل صفا از خزانه ی غیب حسین و بعد سر فرصت و از سر طیبت بنشینی و یک دل سیر گریه کنی … دلم یک بغل گریه می خواهد. یک …

حلوا به کسی دِه که محبت نچشیده ست!

آی آقائی که آب در حسرت لبهایش گرفتار حسرتی ابدیست، من – ما – هنوز گرفتار جهالت ازلی مانیم. می سوزیم. ما از تو و علم سرخی که برافراشته ای،‌ تو را می خواهیم. ما گرفتار توئیم … حلوا به کسی دِه که محبت نچشیده ست!

سر را هم نمی شود بالا گرفت!

نوشته بود: پای نامه صد و چهل هزار امضا بود. نوشته بودند:« بشتاب، ما چشم به راه تو هستیم.». نوشته بودند:« ما با تو هستیم و صد هزار شمشیر با ماست». نوشته بودند:« برای آمدنت آماده ایم و دیگر با والیان شهر نماز نمی خوانیم». نوشته بودند:« میوه ها رسیده و باغها سبز شده. منتظرت …