Month: آبان ۱۳۸۸

جلوه‌های یک قهقهه‌ی مستانه

بین آدمهائی که رفته ام سراغشان تا برایم از پدرم – پدری که ندیده ام اش – بگویند، به آدمهای جالبی برخورده ام. جالب تر، تنوع آدمهائی است که هر کدام را به تنهائی می شود صمیمی ترین دوست بابا دانست و هیچ کدامشان به هیچ کدام نمی خورند. از پخش کننده نوشابه بگیر تا …

حال همه ی ما خوب است …

روزی دعای سفره ی خانه دانشجوئی مان این بود که: خدایا! صورت ما شهیدی ست، سیرت ما را شهیدی کن … امروز دیگر حتی صورت خیلی هامان شهیدی نیست… سیرت ِ شهیدی داشتن مان پیش کش! می گویم؛ حال همه ی ما خوب است! اما تو باور نکن!

کفش ها بهشت را می فهمند!

یادت که هست! کفش هایم را نو کرده بودم. زیاد نمی پوشیدمشان. اصلن! خاصیت کفش های نو به تازه گی شان بود. به اینکه آنقدر تازه بمانند که واکس نخواهند! به اینکه باهاشان به « طورِ » ایمن برسم. « خاص »یت کفش های نو، به نرمی بی سابقه شان بود. به سبکی شان. به …

رساله ی سعی

گفت ببین بچه! تو پسر برادر منی علی حتی نزدیکتر از بردارم به م بود. هر کاری که می کنی بکن با هر کی هم میخای بپلکی بپلک فقط یادت باشه تو باید – باید! – پسر علی بمونی سعی کن پسر علی باشی همین! پی نوشت: اما خودمانیم عجب رفقائی داشتی سردار …

شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای …

می گفت هر باری که به خوابش می رفته ای لباس فرم سپاه تنت بوده. همیشه. و اصلا هیچ باری نبوده که بیائی و لباس سبز تنت نباشد. می گفت سال های سال، هر هفته سراغش را می گرفته ای. می رفتی و میهمان خواب هایش می شدی … می گفت الان خیلی وقت است …

شتر است مردِ عاشق

به سَرِ مناره اُشتُر، رَود و فغان برآرد: که «نهان شدم من این‌جا، مکنید آشکارم.» شتر است مردِ عاشق سرِ آن مناره عشق است، که مناره‌ها ست فانی و ابدی است این منارم. تو پیازهای گل را به تکِ زمین نهان کن، به بهار سر برآرد که من آن قمرعُذار ام… «ملای روم»

آروسیاک؛ بازمانده‌ی خوی

… این کتاب را پایانی نیست. متاسفانه من هنوز موفق نشده‌ام به خوی سفر کنم. در گذشته به دلیل خاطرات وحشتناک، دروازه‌ی خوی بر روی فکر و روح همه‌ی مابسته بود و حتی در نقشه جغرافیائی مغزمان نیز جائی نداشت ولی پس از نگارش این کتاب، خوی به شهر من، گذشته‌ی من و عشق من …