امسال هم به ته رسید و سررسید جلد قرمز من بی آن که به قدر یک خط جای خالی داشته باشد، به صفحه ی بیست و نُهم اسفندش… یعنی امسال هم به سر رسید و دل به دلدار نرسید… شاید طالع ِ نحس ِکوکب ِ بخت ما زمینی ها که تمام هزار و سی صد …
Month: اسفند ۱۳۹۰
حالا بین این همه هوادار و خاطرخواهت ما که به چشم نمی آئیم! هزاری هم دم و دستگاه و سر و شکل و بر و رویمان را برای روز نو و عید و “تــو” که منظور اصلی نوروز و بهار و شکوفه ای، آراسته باشیم و چراغان کرده باشیم و نونوار کرده باشیم… مهم بودن …
دقیقا مثل روزهای آن سال پر فتنه است. روزهای آخر امسال را می گویم. مثل آن سال فتنه دار که زمستانش را حتی یک بار هم محض رضای خدا نیامدی یک سر بزنی و ببینی کسی که دلش را برده ای مرده است یا زنده!؟ که زمستانش برف نداشت و تو را نداشت و حسرت …
روزهای آخر سال مردم ِ خوش حال، وقتی همه چیزشان را نو می کنند و با بحران ِ جا برای آمده های نو مواجه اند لاجرم باید کهنه های دل آزار را جوری از سرشان باز کنند که جا برای نو نوار ها فراخ تر شود. خانه ها را بتکانند و بسابند و بروبند و …
آخرهای هر سال شمسی، پر ترافیک ترین روزهای هر مجموعه ی مالی و اقتصادی ست. جمع دخل و خرج و تسویه ی داده ها و ستانده های یکساله از یک طرف و پرداخت های پر و پیمان ویژه ی آخر سال به عوامل و دقت در محاسبه ی ارقام که گاه تا اعشار دهم و …
آتش نماد اساطیری فرهنگ ایرانیان و آذربایجانیان است. در فرهنگ اساطیری ما، وقتی ابراهیم ِ نبی، در آتش دان نمرود شد و حیِّ جلیل، آن را برای عبد ِخلیل گلستان و سرد و سلام کرد و فرمود: (یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ)، یا آنگاه که سیاوش بعد آن اتهام و برای اثبات پاکی …
پسرک، بی چاره و لرزان ایستاده بود جلوم. نگرانی از عمق چشم هایش می جوشید که مبادا انگشت اشاره ام سمت او برود. چند دقیقه ی قبل، او را دیده بودم که زنگِ در ِ خانه ی یکی از همسایگان را به بهانه ی خواستن عیدی زده بود و توپیده بودم که حق ندارد نصف …
داستان بعضی دلتنگی ها انگار تمامی ندارد با نوشتن و خواندن و حسرت خوردن نه که تمام نمی شود که تازه تر هم می شود… قصه همان است که بودست! درست که شلمچه و فکه و ابوقَریب و چزابه و اروند و بازی دراز و حاج عمران و کانی مانگا، هر کدام مثنوی هفتاد من …
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک دل ما خوش به فریبی ست، غبارا! تو بمان… ===== هوشنگ ابتهاج
پرسید: حال پیاده رفتن داری؟ گفتم: ما که عمری ست پیاده ایم! این چند قدم هم روش! و رفتیم و رفتیم و رفتیم آن قدر که توانست رازی را عیان کند که نمی توانست… و کاش هیچ وقت نتوانسته بود… و من نشستم! آن سان که انگار از اول روز فقط نشستن آموخته باشم. و …
