و دلمان گرم شد از شنیدن خبرِ خبرگزاری کتاب با موضوع استقبال خوب از کتابِ شهیدمان؛ “اشتباه میکنید! من زندهام” در شش روزهی نخستِ نمایشگاهِ بیست و هفتم کتابِ تهران. گیریم قبل استماع این خبر خوش، در فضائی متفاوت و بیربط به خبر فوق، تا میشده و جا داشته، هی از آسمان و زمین برایمان …
Month: اردیبهشت ۱۳۹۳
الغرض در گرماگرمِ بازدیدتان از نمایشگاهِ پر حاشیهی بیستوهفتم، سر به غرفهی سورهی مهر نزده از شبستان بیرون نیائید و خورجینِ کتابهاتان را خالی از ادبیاتِ داستانیِ دفاعِ مقدس مگذارید. دیدار غرفهی موعود عصر، مرکز حفظ و نشر آثار حضرت آقا، نیستان، نشر مرکز، بنیاد ادبیات داستانی ایران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، کتاب دانشجوئی، کتابهای …
نمایشگاه کتاب هر سال فرصتیایست ده روزه که تمامِ سهمِ منِ خورهی کتاب از آن به قاعدهی نصف روز و ایبسا کمتر است. مثلِ خیلیهای دیگر که رنگ پایتخت را کم به کم و دیر به دیر میبینند، تهران آمدنِ ما محقق نمیشود الا به انجام چند کار همزمان و رتق و فتق چند قرار …
تو با حرفهای آمیخته به مثال و تعابیر قریب به ذهن، تشویش را از ذهن جستوجوگر نوجوانانه و پر از پرسش من زدودی. و یادم دادی فکر باید از مجرای دین عبور کند و آموختیام که چراغ دین خاموش نمیشود و دین به رنگِ کهنهگی درنمیآید و اسلام، اعلای همهی فکرها و ایدههای نو و …
در هیاهوی امیال به هم ممزوج رغبتی بالاتر از نیل به هواخواهی تو و امیدی جز جلبِ میلِ تو نیست ایها العزیز ما را در این روز اول رجب و در این شبی که به نام رغائب، شبِ خواستن و برآوردن آرزوهایش نامیدهای، جز به روی نیکوی خود، به دیگر سو مِیلی نیست و مباد …
روی رود رجب روح و راه و راز روان است تا ساحت ارباب العالمین… کِی سزد خاموش و بی وجد و طلب بر لب دریا بمیری تشنه لب؟
انگار خسته از یک روز و شاید یک عمر کار در شهرِ غریب، پا دردش را بهانه کرد که دم غروب سفرهی دلش را باز کند کنار عصرانهی مختصری که در مغازهی محقر و قدیمیاش برایمان مهیا کرده بود و تا زبان به همراهیاش گشودیم که به رسم ادب و حرمتِ ریشِ سفیدی که داشت، …
جلال در سهتارش قصههای تو را یادم داده؛ سالها پیش! وقتی هنوز نبودی… و گفته که پیش تو باید با ادب دیگری، پیِ آدابِ دیگری بود که غیر را خبر از اسرار آن نیست. جلال در سهتارش از حکایت شوق تو گفت و راه مسجد و مِیخانه؛ که هر دو بر تو یِ مسکین حرام …
کاش آن غرور و عُجب و نخوتِ جمع شده در دماغش آنقدر باد نمیکرد که یادش برود هماین شش هفت سالِ قبل بود که به هزار دوز و دغل، زمین و آسمانِ خدا را به هم دوخت تا مگر به عنوانِ مأمورِ خدماتیِ روزمزد در شعبهی دستِ چندمِ تشکیلاتِ عریض و طویلی که الان مسئول …
اگر تو دیر بیائی تباه خواهم شد… . اینرا نه من که حتا شمعدانیهای منتظرِ بهار که از ترس سردی هوا، از پشتِ شیشهی پنجره به خورشید زل زدهاند هم میدانند… .
