پدرم حسینچی بود. پدرش حسینچی بود. حسینچی یعنی عاشق امام حسین. یعنی کسی که یک پایش توی هیئت و مجلس عزای امام حسین باشد. کسی که اسم امام شهید را شنیدنی، چشمش نمدار شود. کسی که رسم مجلس عزا را بلد است. پدرم و پدرش از قضای بدِ روزگار مردمِ روزگاری شدند که راهِ رسیدن …
Month: مهر ۱۳۹۵
تابستانِ داغ سال هشتاد و یک، در آخرین تابستانی که دیکتاتورِ بغداد بر عراق حکم میراند، برای اولین بار زائر کربلا شدم. از لب مرز تا بغداد و تا موصل و سامرا و بلد و نجف و کربلا، هرجا که میرفتی، تصویر و مجسمه و جملات صدام بود در حالتها و اشارتهای مختلف که در …
یکی دو سه سال قبل، در بعد ازظهری گرم از روزهای کوتاهِ پائیز در عراق، چند روز مانده به اربعین، حوالی شهر حیدریه، سی چهل کیلومتر مانده به کربلا، خسته و زار و نزار، برای چای و چاق کردن نفس و استراحتکی مختصر نشسته بودیم جلوی موکب اهالی بدره و خورشید پائیزی نهایت زورش را …
میگویند زیاد از حامد میگویم. میگویند شب و روزت شده حامد. میگویند… میگویند… میگویند… و من نمیفهمم. یعنی نمیفهممشان. و حتا نمیفهمم این که سیدمرتضا گفت “در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود” یعنی چه. و نمیفهمم چرا بعضیشان – بعضی از آنها که راز عالم را با خونشان نوشتند و …
به من بود به این زودیها راهم کج مکیشد سمتت. یعنی هزار و یک دلیل میآوردم که زیارتت توفیق میخواهد و مقدمه میخواهد و یکهوئی نمیشود و حتا شاید توقعم این بود که باید! دعوتم کنی و به خوابم بیائی و فیلان. تو اما شهیدی. شاهدی. دست در پردههای غیب داری و بلدی کِی و …
