باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم! نظر لطف رفیقی باعث شد تا باز به سراغ دفترچه ی سیمی سرزمین وحی بروم و دیگر بار آنرا ورق بزنم. این روزها که جماعت حاجی امسال مهیای کوچ بزرگ می شوند، وقتی تلویزیون برنامه های مناسبتی ایام را پخش می کند ، باز دل من می گیرد. …
ماه: اکتبر 2008
آنقدر به رحم و رحمتت با منِ … تا کرده ای که بگویمت: تو را نادیدن ما غم نباشد! و دلم هوای جرعه ی اول جاریِ « جمعه » می کند که صفت حمدِ توست؛ یُسَبِّحُ لِلِّهِ ما فِی السِموات وَ ما الاَرض اَلمَلِکِ القُدَّوس العَزیز الحَکیم …
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما بفرمایید هر چیزی همان باشد که میخواهد همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما بفرمایید تا این بیچراتر کار عالم؛ عشق رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری …
گفت: حالا هر غلطی هم که کرده باشی، روتو می کنی سمت شش گوشه اش و میگی: «السلام علیک یا ابا عبد الله». حالا هر قِسم گندی که زده باشی! … می گویم: آقای آب در حسرت لبهایش! رحمی کن بیا…
۱-چندینسالِ پیش، ایستاده بودم کنارِ مقامِ ابراهیم. شنیده بودم که آنجا اگر کسی دو رکعت نمازِ صحیح بخواند، گناهانش بلعتُ میشود و یک کله میافتد بغلِ حوریها و… نفسم بریده بود. نمیدانستم که چه باید بکنم. رفتم پشتِ مقامِ ابراهیم و دفعتاً دیدم که یک جای خالی هم چسبیده به مقام پیدا است. گفتم اینهم …
می دانست که خدا کسی را گارانتی نمی کند! می دانست …
رفیق حادثههایی به رنگ تقدیـــری اسیر ثانیههایی شبیهِ زنجیــری در این رسانهی دنیـا میان برفکها نه مانده از تو صدایی، نه مانده تصویـری رسیده سن حضورت به سن نوح اما شمار مردم کشتی نکرده تغییری هزار جمعهی بیتو گذشته از عمـرم هـزار سال پیاپی دچار تأخیری شبیه کودک زاری شدم که در بـازار… تو دست …
شب، وقتی با ماهِ شب چهارده چشم در چشم شدم و خستگی روز پر حادثه ام را جمع کردم روی پنجه ی پاهایم که رویشان بلند شوم و دستهایم را تا آنجا که جا دارند باز کنم، متوجه شدم: در این نصف روز، به اندازه ی این نصف سال که بایکوتم کرده اند، حرف زده …
از هفت روز هفته فقط یک روزش مال خودت است. روز خودت. جمعه ای که سرت خلوت تر است و کسری خواب شنبه تا پنج شنبه ات را جبران کرده ای و دست آخر، یک بعد از ظهر پائیزی با چای آبلیموئیِ لیوانی، چاشنی روز تعطیلت می شود. تا وقتی بین کتاب ها و انبوه …
فصل نو شده است. فصلِ نو، رنگ به رخسار زمین و زمان می پاشد. اسمش رویش است: فصل هزار رنگ. پائیز! با آنهمه رنگ و برگ های خزان شده. با سوزی مطبوع و خواستنی. با بعد از ظهرهای ولرم و کوتاه که جان می دهند برای چرت بعد از نهار. با بازار قدیمی شهر و …