وقتی فک بالا و پائینت تا منتهی الیه ممکنش باز باشد و دو دست دندانپزشک بهاضافهی کلی انبر و آینه و گاز و سیم و پنس و پنبه داخل محیط دهان تو باشند و پزشک دندان بهانضمام زوری که میزند تا بلکه دندان شکستهی تو را ساق و سالم از جا بُن کن کند و از فرط فشاری که میآورد و تکانی که دندان نیم بند به خود نمیدهد عرق کرده و در آن هیس و بیس دارد قصهی حسن کرد شبستری برایت میگوید و تو نمیتوانی نشان دهی که همراه قصهاش هستی و حتی یک بلهی ساده بگوئی یا هر عکسالعمل دیگری در موافقت یا نشان دادن حسی که از چیزهائیکه میشنوی، و سعی میکنی به اشارهی ابرو و انقباض و انبساط چین و چروک پیشانی حرفت را بزنی و نمیتوانی، میفهمی زبان و توانائی شگرفی که از صبح تا شام مفت و مسلم در اختیار توست و میتوانی هر اراده و تصمیم و عمل و عکسالعملت را بوسیلهی آن منتقل کنی، چه نعمت بزرگیست و اگر یک روز نباشد یا به اختیار تو نچرخد، چهها که بر تو و روزگارت نمیآید…
وز دست و زبان که برآید کز عهدهی شکرش به در آید؟
و قلیلا من عبادی الشکور!
دیدگاهها
بسم الله
در تنگ شیشه ای کوچکی ماهی نگه میداشت،شاید روزی دو سه بار این ماهی بازیگوش چند بار از این تنگ بیرون میپرید،هر بار که ماهی را برمیداشت تا داخل تنگ بیندازد به ماهی میگفت:آخه چند بار دیگه میخوای بیفتی بیرون؟تو کی میخوای بفهمی که زندگی بدون اب برات ممکن نیست!،ولی روز بعد روز از نو روزی از نو!،آخر کار یک روز که رفته بود سر کار امد و دید که ماهی بیرون تنگ افتاده و مرده است!،گاهی اوقات ما انسانها ،هزینه ای که برای فهمیدن و درک یک نعمت باید بپردازیم برابر میشود که با از دست دادن جان!،چه تاوان سنگینی برای فهمیدن است!
بسم الله
برادرش راننده ی کامیون بود،هر از چند گاهی که مسیرش به شمال میخورد از آنجا چند تا گل برایمان سوغات می آورد تا در حیاط بزرگی که داریم بکاریم و یادگاریِ زنده ای از او داشته باشیم!، سه سال پیش گلی برایم آورد، میگفت اسم گل ((بِه ژاپنی )) است.هر مهمانی که به خانه یمان می آمد سراغی از این گل زیبای حیاطمان میگرفت،و من که اسمش را از عمویم اموخته بودم فوری میگفتم ((بِه ژاپنی)).سال ها گذشت و امسال نیز گذارش به شمال افتاد،سوغاتی دیگری برایم اورده بود، وارد خانه که شد و نگاهش که به (( بِه ژاپنی )) افتاد گفت: این یاسمن را کِی اورده ام!!؟
گفتم : ((بِه))ژاپنی ما سه ساله است! ، با تأکید خاصی گفت که اسم این گل، بِه ژاپنی نیست، یاسمن است! ،میگفت دوست فروشنده ای که در شمال داشت به شوخی اسم اشتباهی به من گفته بود! و من یاد اشتباه سه ساله ام افتادم که مهمانهایم را نداسته گول زده بودم!، و مولایم چه خوب گفته بود که خبری را بدون تحقیق باور نکنید!
سلام
حاجی جان امروز اینو نوشتم، گرچه متنی که توی کتیبه ی کلوب خواهم گذاشت خیلی مختصر تر از این هست ولی این در مجموع یک داستان کامل بود.اون روشی که خودم میخواستم قدری متفاوت و زود فهم تر بود.یعنی داستانهایی که قبلا مینوشتم یه جوری مطلب رو جویده میذاشت توی دهن مخاطب ولی این نوع به نظرم قدری مخاطبو به فکر وا میداره، نظرتونو در مورد این داستان بهم بگید ممنون میشم
التماس دعا
التماس دعا!