خوشا وقت شوریده‌گان غمش…

نصف شب در حرم، کنج سمت چپ صحن و جائی ما بین باب قبله و باب الشهداء، وقتی دسته‌جات عبوریِ زنجیرزن و عزادار عرب باعلم عشیره و قبیله‌شان، حرم را خلوت می‌کردند و هنوز مانده بود تا جماعت برای صلاه صبح جا بگیرند و حرم گرچه پر ازدحام اما خلوت‌تر از باقی ساعت‌ها و لحظه‌ها می‌شد، گروهی می‌جوشید از آذری‌های دل‌سوخته که شعر حماسی بخوانند و آذری‌ها را دور هم جمع کنند و یکی‌شان، بی میکروفون و هیچ ابزاری برود بالای صندلی پلاستیکی‌ای که نمی‌دانم از کجا پیدایش می‌کردند و تا یک ساعت مانده به وقت سحر، شعر ترکی دکلمه کند و بحر طویل دهد تا دسته‌ی شاه‌حسین گویان راه بیاندازیم و به هر پیچ و دوری که دور خودمان بزنیم در دایره‌ی دسته‌ی “شاه‌حسین-وای‌حسین” وقتی رویمان به قبه و گنبد و ضریح بیفتد و نگاه‌مان در وزش پر ناز و کرشمه‌ی پرچم بالای گنبدطلا گره بخورد،


بی‌تاب شویم و به کرنش و تعظیمِ حماسه و شور و شجاعتی که اصلش مال صاحب گنبد است و یک عمر به شنیدنش شور شیعه‌گی در خون‌مان دویده، رخ در رخش، با مشت گره کرده و ضرب آهنگ بحرِ شعر، به سینه بزنیم و پا بکوبیم و اشک جاری از محبتی که تا ته دل‌مان رفته بغلطد روی گونه‌هامان و بعد سینه زنی، حلقه شویم دور آن چند مداحِ صدا گرفته، به شنیدن شعر کلامی و حقیر خوئی و حسینیِ سعدی زمان و منزوی و تاج‌الشعرای اردبیلی که حسین را چنان وصف کرده‌اند که افتد و دانی، آرزو می‌کردیم که کاش شبِ شوریده‌گان غمش سحر نشود و تا علی‌الطلوعِ قیامت، دو زانو، رخ در رخ گنبد و ایوانِ و ضریحِ حسین، با اشک و با دلی که لب‌ریز حب حسین است، باشیم و بنشینیم و قیامت را در آن هیئت ملاقات کنیم…
کاش شبی
باز بر ما بگذری…
یا حسین!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.