عیدانه

از اولین و آخرین نوروزی که سال تحویل را همه‌ی خانواده‌ی کوچکش دور هم بودند سی سال گذشته است.
سی سالِ پر از اتفاقاتِ ریز و درشت که درشت‌ترین و ماندگارترین اتفاقش نبودنِ مردی بود که وقتی بعدِ سال تحویل بند پوتین‌هایش را سفت کرد که برود، دخترکش هفت روز بیش‌تر نداشت. و دست روزگار، بعد این‌که جنازه‌ی بی‌سرِ شهید را چند روز بعد از عید تحویلِ زن داد، دخترک را از او گرفت تا همین یکی دو ماه قبل که قضای روزگار دختر را سر راهِ مادرِ داغ دیده‌ی دردِ دوری چشیده کاشت تا دیدار، بعدِ سی سال تازه شود…
سر و کله‌شان بعدِ سال تحویل پیدا شد. وقتی ملت بعدِ دیده‌بوسی کم‌کم مزار شهدا را خلوت می‌کردند که از دید و بازدید عیدانه عقب نمانند.
دخترک را آورده بود که بعد از سی سال نوروز را سه تائی، دور هم و باهم و در کنار هم جشن بگیرند و دقیق که می‌شدی، رد زخم عمیق سال‌های دور از هم، لابلای چین و چروکی که روی صورت زن افتاده بود، پیدا بود…
و زن به عمد دیر کرده بود که دور و برِ قبرِ شهیدش آن‌قدر خلوت شود که کسی جز آن سه نفر، شریک جشنِ بی‌تکلفِ دورِ همی‌شان نباشد و چه سوری به پا بود وقتی بعدِ این‌همه سال، مادر و دختر و پدر، دورِ یک هفت سینِ ساده و جمع و جور، جمع شده بودند… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.