من شر الوسواس الخناس…

تا سردار سر آستین‌هایش را بزند پائین و با دست‌هائی که هنوز آبِ وضو از آن‌ها چکان بود سجاده‌اش را باز کند و اذان را به اقامه و اقامه را به قد قامت الصلوه برساند و تکبیر بگوید، محو ردیف‌های نامنظمِ کتاب‌هائی بودم که معلوم بود دست‌چین شده‌اند برای دم دست بودن و جلوی چشم بودن. حتا معلوم بود که صاحبشان، هزار برابرِ این‌ها کتاب در چنته دارد و این‌ها جرعه‌ای هستند از دریا.
سردار که با فراغت و بی هیچ تعجیلی و با آن لهجه‌ی سلیس و شیرین، عبارات شهادتین و صلوات‌های متعاقبش را مزمزه می‌کرد تا مهیای نماز شود، من هم‌چنان در بحر کتاب‌های صاحب‌خانه غرقه بودم.
حتا وقتی بعد او تکبیر گفتم و داخلِ جماعتش شدم…
حتا وقتی رسید به ایاک نستعین!
و به والالضالین
و بعدِ بسم اللهِ دوباره، پناه برد به خدا از شرِّ وسواسِ خناس که در دلِ مردمان به وسوسه رخنه می‌کند
و من هنوز در باغ کتاب‌هائی که در ردیف‌های نامنظم روی هم چیده شده بودند غرقه بودم و به سلامِ آخر که رسید و بی هیچ کم و کاستی! مغربم را سلام دادم، دانستم شیطان حتا در لابه‌لای جماعتی که امامش حاج علی‌اکبر باشد و مأمومش رزمنده‌گانِ اهل صبر و تقوای لشکر عاشورا و صاحب‌خانه‌اش حاج عوض که در تابلوی افتخاراتش اعزام هزار هزار رزمنده به جبهه و شهید برگرداندشان را دارد، حاضر است ولو به فریفتنِ مثلِ منی با چند جلد کتابِ نفیسِ نایاب…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.