همان عادلِ سالهای تبریز بود با همان یونیفرمِ سفیدِ مخصوص افسرانِ راهنمائی و رانندگی با همان رقص مدام دستها در شعاعی از اطراف سر و سینهاش با همان موهای حنائیِ شانه شدهی نیم مجعد.
فقط در این ده دوازده سال که ندیده بودمش، چهار پنج درجه به درجاتِ ستوانیاش اضافه شده بود و تک و توکی از موی سر و رویش به سپیدی گرائیده بود بیآنکه مثل الباقی افسران شکم برآمده کرده باشد و ماشینِ صفر زیر پایش انداخته باشد و الخ…
جناب سروانِ سابق و سرگرد فعلی که اینروزها مسئولیت مهمی در رستهی خدمتیاش دارد و پسرک خردسالش دم به دقیقه زنگش میزند که پیگیر شود پدرش با دشمنان! چه کرد و چندتاشان را شکست داد و چند تاشان را فراری، از در که آمد تو بوی شبهای خاطرهانگیزِ محلهی مارالانِ تبریز پاشید در دفتر کارم و تصویر الگانسهای نوئی که همزمان با ورود او و رفقایش به نظام، در اختیار نیروی انتظامی و پلیس راهور گذاشته شده بود.
هنوز هم همآنقدر بی شیله و پیله و همآن قدر رک و همآن قدر صاف و همآن قدر اهل مراعات دقیقِ نصِ صریحِ قانون در عبور و مرور و حینِ رانندگی!
وقتی هم که شنید، ممکن نیست لاستیک ماشینم روی آسفالت جادههای بین شهری بغلطد و تا مقصد یکی دوبار به خاطر عبور از سرعت مطمئنه! اعمال قانون نشوم، دست کوبید روی پایش که؛
حسین! یعنی تو هنوز هم همآنقدر شری!؟
و دانستم، در قاموسِ جناب سرگردی که قانون راهنمائی و رانندگی حرف اول و آخر را میزند، عبور از سرعت مطمئنه و راندن با سرعت بیش از ۱۴۰ کیلومتر در ساعت، نماد کامل شرارت است!
دیدگاهها
خوب شرارته دیگه!