ساعت ده صبحِ سهشنبه هجدهم مهرماه سال نود و یک خورشیدی، همزمان با طیارهی بوئینگِ ۷۴۷ ما که چهارصد-پانصد زائرِ ایرانی را تا “مطار عبدالعزیز الدولی” رسانده بود، طیارههائی از هند و چین و آلمان و نایروبی هم در فرودگاه بینالمللی بندر جده پهلو گرفته بودند و حجاج – بقول جلال- منتظرالورود به خاک عربستان و کلافه از گرمائی که کولرهای سالن کمرگ فرودگاه جوابگویش نبود و ازدحام ایام تمتع روزهای اوج خود را سپری میکرد.
مأموران اخمویِ سعودی، با آدامسی در دهان و چشم دوخته به صفحهی سیاهِ مانیتورِ مقابلشان با بطری نیم لیتریِ آب معدنی و پپسی کنار دستشان، مشغول رتق و فتق تشریفات کمرگی حجاج بودند و باری به هر جهت و از سر رفع تکلیف هر از گاهی بارِ حاجیای را ورانداز میکردند و پاسپورتها را مُهر زده و نزده برمیگردادند که؛ خلاص! که یعنی قانونا وارد خاک عربستان شدهای و مشکلی در ورقهی عبور و روادید و بار همراهت نداری.
الغرض، نوبت که به ما رسید آسمان تپید
و مأمور جوانسالِ سعودی زل زد به کیفی که روی دوشم بود و خواست تفتیشش کند. به غیر قلم و دفتر و کتاب دعا و قرآن و دوربین و لنزهایش، لبتاب هم داخل کیفم بود و فکر کردم گیرِ کارِ حضرتِ مفتش در کتاب دعا و زیارت عاشورای همراهم باشد و یا در لنزهای متعددی که داخل کیف بود. اما جوانکِ سعودیِ اخمو که منِ شیعهی همسالش را در حکم بمبی متحرک با چاشنیِ آمادهی انفجار میدید، امر کرد کیف و ملزوماتش را بسپرم به هیئتِ همراه و خودم با پاسپورت و لبتاب بروم دنبالش.
بعد عبور از چند خان و بازرسی و تفتیشهای لازم! وقتی مطمئن شد که غیر از خودِ خودم هیچ بمبِ دیگری همراهم نیست هدایتم کرد به اتاقی گله گشاد در آنسوی سالنِ دراندشتِ ترانزیت و به عربیِ غیر فُصحهای (= ناشیوا و غیر قابل فهم) غور کرد و لبتاب و پاسپورتم را داد دستِ یکی مثل خودش که با کلهی بیمو و عینکی بیقاب نشسته بود پشت کامپیوتری که روی مانیتورش مارک اَپل داشت.
عربِ کچلِ عینکی وقتی در فضای بیعکسالعملی من، لبتابم را گشود و چیزی از فایلهای روی دسکتاپ نفهمید، شیخِ ریشوی بغل دستیاش را به مدد طلبید. شیخ که درازای ریشهای جو گندمیاش تا حوالی نافِ شکمِ برآمدهاش میرسید به قاعدهی متخصصان و با نگاهی نافذ زل زد به فایلی که جوانکِ کچلِ عینکی باز کرده بود و آن فصلی از کتابم بود که برده بودم در فراغت ایام حج ویرایشش کنم و عربِ ریشو که فهمیدم دانای ادبیات فارسی است، وقتی سر تا تهِ متن را یکی دو دور مرور کرد و چیزی در مذمتِ وهابیت و سلفیگری و ضدیت با آمریکا و اسرائیل در آن نیافت، رو کرد به کچلِ عینکی و درامد که؛ لیش بالمهم. هذا ذکریات من حرب العراق و الایرانیین. شوف…
و بعد بیآنکه مقید باشد سیستم را شاتداون کند، لبتاب را بست و سُراند سمتم که؛ حجک مبارک!… .
عصر همآنروز وقتی فارغ از سفری چندهزار کیلومتری، ایمیلم را لمیده به تختِ نرم و گرمِ هتل چک میکردم، به اخطارنامهی برخوردم از شرکت گوگل که، اکانت شما با آیپی (…) از شهر جده در سعودیعربیا مورد تهدید به دسترسی غیر مجاز قرار گرفته بود که جلویش را گرفتیم!
– – – –
بعد نوشت: اینها را که ته ماندهی خاطرات حجِ سال گذشتهاند، با حسرتی که از عدم توفیق شرکت در حج امسال دارم، تا عید قربان خواهم نوشت. باشد که خدا باز مارا و مرا در بارگاه کبریائیاش بار دهد.
دیدگاهها
سلام اشنای دیرین
خدا قوت
تلفنی لازم دارم برای خرید کتابتان از تهران
ممنون میشم
سلام علیکم
متاسفانه آن روز نتونستم بیام. ان شالله که موفق باشید
ان شالله قسمت هرسالهتان زیارت خانه خدا شود.
التماس دعا