جوان بود و هیچ گمان نمیبردم که کاسبی به جوانی او، حساس به حسابِ ترازو و کم و زیادی پارهسنگش باشد.
هیچ ظاهر متفاوتی از باقی کسبه و اهل بازار هم نداشت.
بار اولی هم بود که از مغازهی کم عرض و کوچکش خرید میکردم.
دنبال سبزی نعنا بودم و او با گشادهروئی و بیآنکه مثل باقی همکارانش دادن نعنا را با اجبار به خریدن چند قسم سبزی دیگر گرو بکشد، تمام نعناهایش را که درست به قدر احتیاج من بود، گذاشت روی ترازو و تعارف زد که؛ بردار ببر… مهمان باش این دفعه را!
و بعد که سبزی را وزن کرد و همهی آنچه را که وزنش سنگینی انداخته بود روی سینیِ ملامینی ترازوی دیجیتالی، خالی کرد در کیسهی نایلونی و دست آخر سینی را تکاند در کیسه که هیچ چیزی از سبزیای که برای من وزن کرده بود جا نماند و وقتِ حساب دست کرد از ته جیبش یک سکهی ۲۵ تومانی درآورد و گرفت مقابلم که؛ اینهم سهمِ پارهسنگ ترازو.
و من هی در دلم امید و آیه میروئید که؛
وَ یَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِکْیَالَ وَ الْمِیزَانَ بِالْقِسْط
وَ لَا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْیَاءَهُم
وَ لَا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِین! +
دیدگاهها
اقا ادرس بده ماهم خرید کنیم خیلی کم پیدا میشن یه همچین ادمایی