حلول

پا به ماه بود که تمام دل‌تنگی‌اش را جمع کرد در دست‌های لرزانش و قرآن را دو دستی گرفت بالای سر مردش که خم شده بود بند پوتین‌هایش را محکم کند و از زیر قرآن رد شود و بدو برود سر قرار. و محمدش را آخرین بار از پشت پرده‌ی نازک اشکی دید که هر آن می‌ترسید و ممکن بود فرو بریزد و هق هقِ بی امانِ بعدِ آن دل مردِ راهیش را بلرزاند… .
دیوار سستِ اشک وقتی ریخت که مرد با پوتین‌های واکس خورده و لباس یک‌دست خاکی‌ و تمیزی که زن هم‌این دی‌شب اطو کرده بود، رسید سر کوچه و برگشت و با تمام عشق، او و بچه‌ی توی شکمش را به خدا سپرد و دست تکان داد و سوار تویوتای خاکی‌ای شد که منتظرش بود و رفت که برود… .
یک هفته بعد، رأس هم‌آن ساعت که محمد رفته بود، زن را که از درد به خود می‌پیچید را رساندند سر کوچه و درست هم‌آن لحظه که محمد برای بار آخر دست تکان داده بود و درست هم‌آن‌جا کسی با تویوتای خاکی سپاه پیچید داخل کوچه. توی راه هی با خودش مزمزه کرده بود حرف‌ها و گفته بود با خودش که اول می‌گویم محمد زخمی شده و بعد یک طوری کم‌کم و نرم‌نرم خبرِ محمد را به تازه عروسِ پا به ماه طوری می‌دهم و دیده بود مادر محمد را و زن را که آوار شده‌اند در هم و رسانده بودشان به بیمارستان…. .
چند ساعت بعد، در گوشه‌ی یکی از اتاق‌های بیمارستان، گریه‌ی طفل تازه به دنیا آمده با شیونِ مادر محمد و زن در هم آمیخته بود و زن وقتی طفلِ نوزداش را بغل کرد ندائی از عمق وجودش صدا داد که “محمد” که “محمد”ش نامیراست و دیگرگون و دوباره در چشم‌های سیاهِ “محمد”ی خیره شده که گرمای نگاه “محمد” را داشتند و فهمید: روح محمدِ شهیدش در صورت طفلی حلول کرده که در آغوش اوست و او را به حرمت شهادت پدر و شباهتی که به او داشت محمد نامید… .

دیدگاه‌ها

  1. جایی میان ابرها

    چقدر دلنشین و داستانی:
    پا به ماه بود که تمام دل‌تنگی‌اش را جمع کرد در دست‌های لرزانش و قرآن را دو دستی گرفت بالای سر مردش که خم شده بود بند پوتین‌هایش را محکم کند و از زیر قرآن رد شود و بدو برود سر قرار. و محمدش را آخرین بار از پشت پرده‌ی نازک اشکی دید که هر آن می‌ترسید و ممکن بود فرو بریزد و هق هقِ بی امانِ بعدِ آن دل مردِ راهیش را بلرزاند… .
    دیوار سستِ اشک وقتی ریخت که مرد با پوتین‌های واکس خورده و لباس یک‌دست خاکی‌ و تمیزی که زن هم‌این دی‌شب اطو کرده بود، رسید سر کوچه و برگشت و با تمام عشق، او و بچه‌ی توی شکمش را به خدا سپرد و دست تکان داد و سوار تویوتای خاکی‌ای شد که منتظرش بود و رفت که برود… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.