هم‌دلی و هم‌زبانی

انگار خسته از یک روز و شاید یک عمر کار در شهرِ غریب، پا دردش را بهانه کرد که دم غروب سفره‌ی دلش را باز کند کنار عصرانه‌ی مختصری که در مغازه‌ی محقر و قدیمی‌اش برای‌مان مهیا کرده بود و تا زبان به هم‌راهی‌اش گشودیم که به رسم ادب و حرمتِ ریشِ سفیدی که داشت، بله‌اش را برسانیم برای نطق غرائی که در رثای بی‌وفائی دنیا و گرانی ارزاق و کمیِ مشتری و گرمیِ زودرسِ هوا و چه و چه و چه می‌کرد و تفاوتِ لهجه‌ی ما با گویشِ محلیِ آن‌جا را شنید و فهمید که تهِ تهِ لهجه‌هامان هم‌وند است، هم دردِ پا از یادش رفت و هم گرمی هوا. حتا یادش رفت بی‌وفائی روزگار را و گرمیِ زودرسِ اردی‌بهشتی را و گرانی ارزاق و نسیه بریِ همسایه‌گانی را که می‌گفت: می‌آیند و می‌لمبانند و می‌روند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.