اربعین هرکسی که برسد به کربلا، قبل هر کاری یکراست میرود حرم. ما هم مثل همه. بعدِ سلامِ اول جلوی مَشکی که مقابل حرم حضرت سقاست منتظر مشحسین بودیم که دیدم دارد برمیگردد. چنان خسته و زار که انگار کن اگرش نمیگرفتی با صورت به زمین میخورد؛ آن قدر که خم و خسته قدم برمیداشت.
همسفرمان بود در سفر به سامراء.
یکی از آن شش هفت نفرِ تهرانیها که با پنج شش افغانی، همراهمان شدند تا مینیبوس لب مرز پر شود و برویم سامراء.
حتا نای حرف زدن را هم نداشت و انگار تمام دیشب را راه آمده بود و حالا بعد نماز صبح، انرژیاش چنان تحلیل رفته بود که حتا حال گرفتن شماره و پیدا کردن رفقای تهرانیش را نداشت و لاجرم با ما آمد در آن “هتل بنبست” و تاکید کرد که روایت داریم: مستحب مؤکدست خوابیدن تا دم غروب و خواندن نماز ظهر و عصر در اثنای اشعههای طلائی قبل غروب و جملهاش تمام شده و نشده دراز به دراز روی کارتن به خواب هفت قفل رفت تا دقیقا همآن حوالی غروب… .