آن سالها تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. معلم کلاس دوم ابتدائیمان که خدایش بیامرزد، تکلیف داده بود که روزنامه و مجله بخوانیم. و دورِ کلمههای خاصی مانند “برای” “ایران” و… خط بکشیم و مگر روزنامه و مجله مثل الان بود که فراوان باشد؟
باید روزنامه میخریدیم و کسی هم نبود که برایم روزنامه بخرد. به کاغذهای بزرگی که شبیه روزنامه بودند و ثواب روزنامه را میدادند و مادرم تایشان کرده بود و گذاشته بود روی قفسهی کتابها پناه بردم. روی یکیشان عکس بابا بود. “بسم الله الرحمن الرحیمِ” بالایش را روان بودم و میتوانستم بدون سکته و توقف بخوانم. بسم الله را که خواندم، رفتم سراغ سطر دوم. نوشته بود “وصیتنامه پاسدار شهید علی شرفخانلو” به غیر از دو واژهی علی و شرفخانلو، باقی را تا هجّی کنم، یاتاقان زدم و آب روغن قاطی کردم و چند نوبت دنده عوض کردم تا خوانده آید!
سختم بود. هنوز خواندن متنهائی از این دست از دستم برنمیآمد. به هر کج و کولهگیای که بود خط دوم را خواندم اما نفهمیدم “وصیتنامه” یعنی چه؟ کاغذ را گرفتم دستم و بدو رفتم سراغ مادرم که داشت سر اجاق گاز سیب زمینی سرخ میکرد برای شام. زیر شعله را کم کرد و آمد نشست و با دندهی سنگین و از سر صبر، سطر به سطر کلمهها و ترکیبهائی که خیلیهاشان برایم تازه و گنگ بودند را خواند و بعضیهاشان را هجّی کرد و بعضیها را توضیح داد. که باز هم چیز زیادی دستگیرم نشد.
خواند و خواند و خواند تا رسید به آخر وصیتنامه. آنجا که پدرم سپرده اگر! اگر! اگر! بعد از شهادتش راه کربلا باز شد و اگر! کسی از خانواده و دوستان پایش به کربلا و حرم امام حسین علیه السلام رسید، عکسش را ببرند و بزنند زیر پای امام و زیرش بنویسند که صاحب عکس خیلی حسرت کربلا کشید و قسمتش نشد و با آرزوی زیارت تو شهید شد یا حسین.
هر قدر که حرفها و جملههای قبلتر گنگ و ثقیل و سنگین بود، این تکهی آخر را خوب میتوانستم بفهمم.
زیارت کربلا آرزو بود. یک آرزوی محال و دست نیافتنی. دعای آخر هر مجلس و ذکر شب و روز خیلی از بزرگترها. از بین آنهمه آدمی که میشناختم به اندازه نصف انگشتهای یک دست هم نمیشدند آنهائی که اول اسمشان کربلائی داشتند و یعنی کربلا رفته بودند!
خیلی بعید بود آرزوی محالمان برآورده شود. کربلا رفتن محالی شده بود که امکان تحققش نزدیک به صفر بود. جنگ خونینی بین دو سرزمین در گرفته بود که حالا حالاها ادامه داشت و ممکن نبود دیوانهی خونآشام بغداد از خر شیطان به زیر آید و رضا شود که ایرانیها حسرت کربلا دیدن را به گور نبرند.
آن سالها، حتا عکس و فیلم هم به وفورِ امروز نبود و در دوری و دست نیافتنِ به کربلا، عکس و فیلم درست درمانی هم از حرم و ضریح و گنبد و گلدسته نبود و من در حسرت کودکانهام، قاب عکس پدرم به دست، مانده بودم که در خیالم، میخ را کجای دیوار حرم بکوبم و عکس را کجا آویزان کنم که حرف پدرم زمین نماند و به وصیتش عمل کرده باشم.
سالهای سال گذشت تا روزی که یکی از روزنامههای صبح، عکس گنبد مطلای امام را زد و تیتر کرد کنارش که؛ برابر اعلام رادیو بغداد، سفر ایرانیها به عتبات آزاد شده است. این، مال سالهای نوجوانیام که خوره روزنامه و مجله بودم و روزی دو سه تا روزنامه خوراکم بود. آن روزنامه را هنوز دارم. و باز سالها گذشت تا دروغِ جلاد بغداد راست شود و راه باز شود و نوبت به من هم برسد… .
شاید الان که دارم اینها را مینویسم، از آن روزنامه خوانیِ کودکانه سی سال و از آن تیتر عاشقانه بیست سال گذشته است و در تمام سالهای بعد از آن تیتر، به لطف خدا و نظر حق امام شهید، بارها و بارها راهی کربلا شدهام و هیچ باری نبوده که عکس پدرم را نبرده باشم و هیچ باری نشده که زیر عکس، جملهی پر از حسرتش را ننوشته باشم و هیچ باری نشده که آن را زیر پای امام نزده باشم.
اما همیشهی خدا خوف آن داشتهام که نکند این سفر، سفرِ آخرم باشد و نکند دیگر کربلا را نبینم و نکند باز راه بسته شود و نکند دیگران بروند و من نتوانم و نکند جا بمانم و نکند حسرت دیدار دوباره به دلم تا قبر و قیامت بماند… . و این پریشانترین و بدترین کابوسی است که برای کسی میتواند پیش بیاید… و الاهی که پیش نیاد.
و هر بار که برگشتهام، خداحافظی نکردهام و مگر میشود به جدائی دل داد و دوری را پذیرفت؟
و باز این از آن جمله حکایتهائی است که در ادبیات عامیانهی ما ترکها؛ ذیل عبارت نیسگیل – که ذکرش رفت- تعریف میشود.