خیلی سعی کرد جا نماند. اما امان از داغ دلار و خرج بسیار و ضعف ریال.
نه من میتوانستم بگویم نیا و نه خودش میخواست قبول کند امسال از کاروان جا میماند.
در یک عصر پائیزیِ ابریِ دلگیر، با صدائی که به زور شنیده میشد، زنگ زد به آسمان و ریسمان بافتن به هم و اصل مطلب اینکه؛ چون شما در برنامهتان سامرا رفتن و کاظمین و کجا و کجا را دارید، خرجتان زیاد! میشود و من به احتمال صدی نود نتوانم امسال را باشم و بعد دوباره دری گفت و وَری شنید و با تمام یأسش خداحافظی کرد.
و خدا میداند که اگر از دستم برمیآمد نمیگذاشتم جا بماند و اُف بر دنیا که هزار و یک دو راهی و انتخاب و سبک سنگین کردن میگذارد جلوی پای آدم و تو ناچاری یکی از دو راه را انتخاب کنی و این رسم سختی است که زمانه مرا آموخت.
اگر چه من، به تمام عمرم شاگرد حواس پرت و سر به هوای مدرسه تجربهها و عبرتها بودم و هستم.
و نیامدنش که از روز اول معلوم بود، امروز به زبان آمد و با همهی تلخیای که از او در این چند ماه کشیده بودم، دلم را سوزاند و آشوب کرد.